مجله نوجوان 28 صفحه 25

تو از شمشیر رستم که همچون الماس تیز و برنده است ، نمی ترسی؟ اگر سیاوش را بکشی ، همه پهلوانان ایران زمین به سراغت می آیند و انتقام او را از تو خواهند گرفت. افراسیاب با سخنان پیلسم کمی نرم شد و خواست که تصمیم دیگری در مورد سیاوش بگیرد اما ناگهان گرسیوز حیله گر به سراغ او آمد و گفت : ای برادر به حرف پیلسم گوش مده. تو مار در آستینت پرورش دادی و اگر او را رها کنی زهرش را خواهد ریخت. از آن طرف وقتی خبر اسیرشدن سیاوش به فرنگیس رسید: به پیش پدر شُد پُر از ترس و باک خروشان به سر بر همی ریخت خاک بدو گفت کای پر هنر شهریار چرا کرد خواهی مرا خاکسار سر تاجداری مبُر بی گناه که نپسندد این ، داور ِ هور و ماه مکن بی گنه بر تن من ستم که گیتی سِپَنج است و پر باد و دم که تا زنده ای بر تو نفرین بود پس از مردنت دوزخ آیین بود به سوگ سیاوش همی جوشد آب کند چرخ ، نفرین بر افراسیاب فرنگیس با پای پیاده خود را نزد پدرش ، افراسیاب رساند و در حالی که خاک بر سرش می ریخت و اشک از دیدگانش جاری شده بود به افراسیاب گفت : ای پدر ، به من رحم کن و سیاوش را نکش. او بی گناه است و اگر او را بکشی تا زنده هستی همه تو را نفرین خواهند کرد و پس از مرگت در آتش دوزخ خواهی سوخت. افراسیاب نه تنها به حرفهای فرنگیس توجهی نکرد بلکه از گریه و زاری و بی تابی او عصبانی شد و دستور داد تا او را در اتاقی تنگ و تاریک زندانی کنند. آنگاه به یکی از افرادش که گروی نام داشت فرمان داد تا سر از تن سیاوش جدا کند. بیافکند شیر ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک یکی طشت بنهاد زرین گروی بپیید چون گوسفندانش روی جدا کرد از سرو سیمین ، تنش همی رفت در طشت ، خون از سرش گیاهی برآمد همانگه ز خون بدانجا که آن طشت شد سرنگون یکی باد با تیره گردِ سیاه برآمد که پوشید خورشید و ماه کسان یکدگر را ندیدند روی گرفتند نفرین همه بر گروی همه شهر پر زاری و ناله گشت بچشم اندرون آب ، چون ژاله گشت گروی ، سیاوش را به خاک افکند و طشت زرینی زیر سرش گذاشت. آنگاه شمشیرش را بالا برد و با بی شرمی و بدون هیچ ترسی سر آن جوان بی گناه را از تنش جدا کرد. طشت زرین پر از خون شد و در جایی که خون سیاوش بر زمین ریخت ، گیاهی سبز شد که نامش را خون سیاوشان گذاشتند. همه دشت ، تیره و تار شد و همه جا را گرد و غبار فراگرفت. کسی ، کسی را نمی دید. صدای گریه و زاری و شیون فضا را پر کرده بود و همه ، گروی ستمگر را نفرین می کردند و بر افراسیاب لعنت می فرستادند. فرنگیس هم از شدت ناراحتی موهایش را می کند و بی تابی می کرد و بر سیاوش درود و بر افراسیاب لعنت می فرستاد. و بدین ترتیب زندگی پرفراز و نشیب سیاوش که اخترشناسان در هنگام تولدش ، پیش بینی کرده بودند به پایان رسید. پایان دوست نوجوانان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 28صفحه 25