مجله نوجوان 28 صفحه 32

تجربه ترجمه : محسن رخش خورشید جایگزین پسرکی از پدرش پرسید : جایگزین یعنی چه؟ پدر چند لحظه مکث کرد و سپس گفت : فرض کنیم تو یک مرد جوان شده ای و تصمیم داری کار و کسبی برای خودت دست و پا کنی. کارهای مختلفی را تجربه می کنی ولی هیچکدام تو را راضی نمی کند. روزی به این فکر می افتی که یک مرغداری راه بیاندازی . چند مرغ می خری. آنها هر روز تخم می کنند. مدتی بعد ،تعداد زیادی جوجه از تخمها بیرون می آیند. حالا یک مرغداری بزرگ و کامل داری و حسابی ثروتمند شده ای. یک خانه می خری ، به اضافه چند اسب و اتومبیل. پسرک پرسید : اما پدر ، من پرسیدم جایگزین یعنی چه. پدر گفت : بله پسر. سعی دارم همین را توضیح دهم. تو حالا یک مرد ثروتمند و با اعتبار هستی. اما یک روز ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن می کند و سیل بزرگی به راه می افتد و مرغداری تو را هم در هم می کوبد و مرغها همه می میرند چون پرنده های نادانی هستند و نمی توانند پرواز و یا شنا کنند. پسر که تقریبا کلافه شده بود گفت : پدر ، جایگزین چه شد. پدر پاسخ داد : خوب ،پسرم ، اگر به جای مرغ ، اردک پرورش داده بودی ، این اتفاق شوم نمی افتاد. پس تو باید اردک را "جایگزین" مرغ کنی. نکته : فکرش را بکنید ، اگر پسرک پرسیده بود انرژی اتمی یعنی چه ، چه اتفاقی می خواست بیافتد! نامه های نتیجه بخش یک جوان تایوانی بین سالهای 76-1974 نزدیک به 700 نامه به یک دخترخانم نوشت تا محبت او را جلب کند. اما این خانم سنگدل به هیچ وجه راضی شدنی نبود. البته این نامه نگاری طولانی در نهایت نتیجه داد. نتیجه اش هم این بود که پستچی ای که نامه ها را می آورد و دختر سنگدل به هم علاقه مند شدند و ازدواج کردند. نکته : به این می گویند نهایت ناکامی ، بدبیاری ، بدبختی بدشانسیِ .... درست و حسابی. لیوان ، نمک ، انگشت! نمایشنامه نویس فرانسوی ، "ویکتورین ساردو" روزی در رستورانی در حال غذا خوردن بوده که به اشتباه دستش به لیوان نوشیدنی اش می خورد و آن را برمی گرداند. ساردو برای اینکه بدشانسی را از خود دور کند ، مقداری نمک روی شانه هایش می پاشد اما درست در همین لحظه ، پیشخدمتی با سینی غذا از راه می رسد و نمک ، دقیقا توی چشمهایش می ریزد. پیشخدمت ناخودگاه ، سینی غذا را می اندازد و چشمهایش را می گیرد. سگی که گوشه ای نشسته بود با دیدن غذاهایی که روی زمین ریخته ، می دود و تکه گوشتی را به دندان می گیرد. سگ عصبانی انگشت او را گاز می گیرد. کار پیشخدمت به بیمارستان می کشد و پزشکان تشخیص می دهند که باید انگشت او را قطع کنند. نکته : آقای نمایشنه نویس قصد داشت بدشانسی را از خودش دور کند نه از پیشخدمتهای رستوران! نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 28صفحه 32