مجله نوجوان 29 صفحه 14

نوایر الحکایات علی حاجتیان اندر حکایت کُرَهُ القدمیان... پیر ما را آدینه ای گذر افتاد بر حوالی آزادی. دِلِی دِلِی کنان همی می رفت و خر خود همی می راند که ناگه در عجب ماند. جمعی دید شهر آشوب ، شیشه شکن و واحد خراب کن. سوال کرد : این چه حال است و اینان کیانند؟ مراو را جواب گفتند: ایشان طرفداران فُلان تیم فوتبال اند و تیم شان بُرده است و این حرکات به جهت شادی کنند. پیر گفت : فوتبال دیگر چگونه جانوری است؟ شاخ و دم دارد؟ قوم گفتند : یا پیر! فوتبال جانور نیست؛ ورزش است. پیرگفت : این چه ورزشی است که این جماعت در آن گنجند؟ گفتند : یا پیر اینان تماشائیانند نه بازیگران. پیر گفت : این فوتبال که گوئید چگونه ورزشی است؟ گفتند : توپی هست و دروازه ای و تور دروازه ای و بازیکنان توپ را با پا همی زنند تا گل شود. پیر گفت : دانستم به گمانم همان والیبال با پا است. گفتند : یا پیر شفگتا که شما والیبال دانی؟ گفت : دانم! والیبال ورزشی است که یک جفت حلقه دارد و در آب بازی می کنند!! و خنده ای کرد و سپس سگرمه در هم کشید و حیران شد. پس دست به دعای برداشت که : الهی تیم شان همیشه ببازاد باختنی شش هیچ!! آدینه ای دیگر پیر ما به آزادی رفت تا استجابت دعای خویش را درنگرد. باز قومی دید شهر آشوب و واحد خراب کن. سوال کرد : اینان همانانند که بودند؟ از چه برافروخته اند؟ جواب گفتند : اینان طرفداران بهمان تیم اند و تیم شان باخته است. پیر بلادرنگ دست به دعا برداشت که : الهی تیم شان در همه شهرآوردها مساوی گردان تا مردمان و واحدان!!! در امان مانند. آدینه دیگر پیر ما سر خر را کج کرد و مهمیز زنان به آزادی رفت. دید طرفداران فلان و بهمان خیابان بر سر گذاشتند به دلیل مساوی کردن تیمهاشان بر اثر دعای پیر ، دیگر از کسی چیزی نپرسید ، زیر لب غرغری کرد و راه خانه گرفت. جمعی از او پرسیدند : یا پیر! با خود چه می گویی؟ مارا بازگوی تا عبرتی آموزیم. پیر فرمود : مضر چیزی است این فوتبال ، که در بُرد ، باخت و مساوی بهانه ایست شهرآشوبی و ویرانگری را و دم فرو بست. فصل تابستان است فصل تابستان است من دلم می خواهد بدوم تا ته کوچه ، سر میدانگاهی ، سر میدانگاهی گفتم میدانگاهی جایی است که هوا پر ز غبار و داد و فریاد است کُلّهم عرض کنم که پر از بیداد است پسران پابرهنه ، کتونی پوش همه جمعند سرصبح و دو تا دروازه با لب و لوچه آویزان و توری پاره در دو سوی میدان همه مان را می خوانند به فوتبل عمیق به هوار و دم و جیغ تا به دنبال دولایی توپی بدویم و بدویم تا به گلها برسیم. فصل تابستان است روزمان نیمه شده است... سر ظهر است که ناگه توپی در دل شیشه همسایه خودش را جا کرد و دل شیشه شکست و دل ما با او فصل تابستان است من دلم می خواهد بروم تا ته کوچه ، سر میدانگاهی چه کسی جرات آن را دارد که من ترسو هم داشته باشم آن را چه کسی آه خدایا چه کسی؟ نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 29صفحه 14