مجله نوجوان 29 صفحه 20

سوژه طلایی خواب دریاچه دخترم دیرش شده بود. هم من خواب مانده بودم و هم ساعت و هم خودش که حالا داشت دنبال لباسش می گشت. ساعت 5/8 امتحانش شروع می شد. تا مدرسه نیم ساعت راه بود و عقربه ها زودتر از آنچه فکرش را بکنید خودشان را به 5/8 رسانده بودند. یاد پانزده سال پیش افتادم. خواب مانده بودم. خواب یک دریاچه کوچولو را می دیدم. آنقدر واضح و روشن که هنوز هم آن را به خاطر می آورم. بعد از گذشت این همه سال هنوز ماهی های سرخ و طلایی با باله های سفید یادم مانده است. خواب خیلی قشنگی بود. با یک قایق ، روی یک دریاچه! آن هم در سن شانزده سالگی ، تا صبح می گشتم . دخترم خیلی ناراحت است مثل آن روز من. لباسهایش را سریع پوشیده و مرا نگاه می کند. من هم او را نگاه می کنم. یاد نگاه های مادرم می افتم. مادرم آن روز خیلی عصبانی بود. به خاطر بی نظمی من ، سردرد خودش و خیلی چیزهای دیگر... و به من گفته بود :لازم نکرده آدم بی انضباط مدرسه برود. برگرد برو توی اتاقت. امروز از امتحان جا می مونی تا یک درس عبرت حسابی برایت باشد. و من با اینکه فکر می کردم فقط دارم این چیزها را مرور می کنم. در حال گفتنشان به دخترم هم بودم ، بدون اینکه بخواهم زبانم چرخیده بود و با اینکه خیلی نگران امتحان دخترم بودم ، درست مثل مادرم گفته بودم : دیرشده که شده از امتحان خبری نیست برو توی اتاقت دررا هم ببند. و او هم رفت و در را هم محکم کوبید. بعد از آن خواب شیرینی که دیده بودم این بدترین حرفهای عمرم بود که به گوشم می خورد. ساعت را نگاه کرده بودم. با چشمهای پف کرده ، معده خالی و وسایلی که روی دوشم سنگینی می کرد شروع کرده بودم به گریه کردن آن هم با صدای بلند. قلبم مثل توپ سنگین بسکتبال به این طرف و آن طرف می خورد و مثل اینکه در و دیوار دلم از شیشه باشد همه چیز را می شکست. و من با تمام وجودم گریه می کردم. شاگرد زرنگی بودم که از امتحانش جا مانده بود و باید تاوان سختی می داد. با یادآوری آن روز تلخ دوباره ناراحت شدم. صورتم خیس شده بود. همیشه وقتی یاد آن روز می افتم گریه ام می گیرد. اما من چرا این کار را با دخترم کردم؟... من که آنقدر ناراحت شده بودم که از غصه تا پایان وقت امتحان چشم از ساعت برنداشته بودم. هنوز هم هروقت یاد دریاچه می افتم یا چشمم به یک قایق می افتد ، دلم می گیرد. حالا هم که دارم گریه می کنم ، یه ربع به 9 صبح است. شاید مدیر مدرسه قبول کند از دخترم امتحان بگیرد. باید سعی خودم را بکنم. نباید دبگذارم غم امروز روی دل دخترم تا ابد سنگینی کند. نباید بگذارم تا آخر عمر مثل من با شنیدن تیک تیک ساعت غصه دار شود. نباید بگذارم... اشکهایم را پاک می کنم. لباس می پوشم. به طرف اتاقش می روم. ولی باید اصول تربیتی را هم رعایت کنم. طوری بگویم : پاشو برویم که جنبه تنبیه هم داشته باشد. در اتاق را باز می کنم. روی تختش دراز کشیده. هدفونش توی گوشش است و پایش را روی پایش انداخته ، نمی دانم چه آهنگی گوش می دهد اما شصت پایش را تکان می دهد. مرا که می بیند نیم خیز می شود. تعجب زده نگاهم می کند. صورتم هنوز خیس است. من هم از دیدنش در آن حال جا خورده ام اما با مقدمه قبلی در ذهنم می گویم زود باش باید بریم امتحان بدی اما یادت باشد که دفعه آخرت باشه...زودباش... کمی نگاهم می کند. دوباره دراز می کشد و می گوید : خودتو زیاد ناراحت نکن ، مامان ، الان دیگه خیلی دیر شده! می گذارم برای تابستون با اون دو تا امتحان دیگه که خراب کردم می دم؛ میشه سه تا و هدفون را دوباره توی گوشش فرو می کند ، دست می کشم روی صورتم ، هنوز خیس است!!! زهرا صفایی زاده

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 29صفحه 20