مجله نوجوان 32 صفحه 4

داستان تصمیمی سوار بر بالهای باد نوشته : ویلیام براندون ترجمه : دلارام کارخیران خانم هکت او را در حالی در اتاقش یافت که به شدت گریه می کرد. هکت در چارچوب در ایستاد و خیلی جدی گفت : سیلویا من آمدم کمی شکر قرض بگیرم ، در باز بود و من داخل شدم ، حالا می شود بگویی چه بلایی سرت آمده؟ سیلویا از جایش بلند شد و چشمهایش را خشک کرد ، دامنش نامرتب بود و موهای آشفته اش روی پیشانی اش ریخته بودند. او با صدای لرزانی گفت : سلام خانم هکت ، ... هیچی! خانم هکت گوشه دهانش را پاک کرد و گفت : هیچی ، البته که هیچی ، احتمالا مشکل چیپ است. شنیدم او می خواهد اینجا را ترک کند و به کانتون برود ، همین است؟ البته که همین است. چشمهای سیلویا از فرط عصبانیت گرد شده بودند. من با او نمی روم ... نمی روم. اوم... خانم هکت کمی فکر کرد و گفت : اهداف پسرها سوار بر بالهای باداند. این یک شعر قدیمی است و درست ترین چیزی که در عمرم شنیده ام. فقط باید یاد بگیری با تصمیماتشان مقابله نکنی ، آن وقت نتیجه موردعلاقه ات را آسان تر به دست می آوری. سیلویا هنوز خشمگین بود و زیر لب غرولند می کرد. : «من با او نمی روم ، حتی یک کیلومتر از اینجا دور نخواهم شد. من نمی خواهم تمام عمرم را در به در باشم. بدون خانه ، بدون وسیله ، بدون دوست ، بدون هیچی ... نمی روم!» خانم هکت هنوز سعی می کرد سیلویا را آرام کند : شاید از شغلش ناراضی است و به این بهانه می خواهد از آن بیرون بیاید. - شغل او هست ، شغل من هم هست. من به این عقیده قدیمی که زن فقط یک برده است که باید دنبال مرد راه بیفتد ، معتقد نیستم. - البته که نیستی دخترم ولی می شود برایم توضیح بدهی چکار می خواهی بکنی؟ سیلویا سرش را تکان داد و گونه های خیسش را پاک کرد و بالاخره گفت : نمی دانم! - البته که نمی دانی چون بیست سال طول می کشد تا آدمها بفهمند در خانواده چطوری باید رفتار کنند نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 32صفحه 4