مجله نوجوان 32 صفحه 12

داستان دنباله دار باغ آرزوها خسروآقایاری قسمت سوم صبح روز سوم ، آفتاب سر زده بود که صدای شیهه تندر در ایلخی پیچید. مینوش تندر را به اصطبل برد؛ ولی خبری از اسب سفید و سیاه نبود. اولین باری بود که این موقع از روز ، پدر در اصطبل نبود. با تعجب و نگرانی به طرف خانه حرکت کرد. به خانه که رسید با صدای بلند فریاد زد: "خواهرجان! خواهر ، من آمدم! به استقبال برادرت نمی آیی؟" اما باز صدایی نشنید. وارد اتاق شد. پدرش را دید که در گوشه ای از اتاق نشسته است و زانوی غم در بغل گرفته و گریه می کند. پدر تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. خون در رگهای جوان به جوش آمده بود. از فکر این که شاه ظالم در جواب این همه خدمت ، چنین هستی پدر را به بازی گرفته است، قلبش آتش گرفته بود. ازآن بدتر ، خودش را سرزنش می کرد که تنها به فکر خودش بوده است. همان وقت می خواست به قصر سلطان برود و خواهرش را نجات بدهد ، که فتحی صدایش کرد. "صبرکن! در این کار عجله نباید کرد. میدانی که من پیرمردی جهان دیده هستم. این مشکل را باید با تدبیر حل کرد. تنها زور بازوی پهلوانی ، چاره ساز نیست. تو هرچقدر که پهلوان و نیرومند باشی ، حریف سلطان و سربازانش نخواهی شد. یک روز به من مهلت بده که فکر کنم. تا صبح فردا ، راه حلی پیدا خواهم کرد." آن شب پدر و پسر ، هیچ صحبت دیگری نکردند. مینوش خود را سرزنش می کرد و فتحی ، در فکر جستجوی راه چاره بود. مینوش، نیمه های شب از شدت خستگی به خواب رفت؛ ولی چشمان فتحی تا صبح ، خواب را به خود ندید؛ دیگر گریه نمی کرد ، فقط فکر می کرد تا چاره ای بیندیشد. مینوش ، آنقدر خسته بود که تا نیمه روز خوابید. خورشید به وسط آسمان رسیده بود که از خواب بیدار شد. اولین کلامی که بر زبانش آمد این بود : "پدر! بالاخره چه راه حلی پیدا کردی؟" ایلخی پیر ، پسرش را نشاند و به او گفت : "گوش کن پسرم! چیزهایی را که به تو می گویم خوب به خاطر بسپار و از این راز با هیچ کس سخن نگو! من مدتهاست که تو را زیر نظر دارم. می دانم علت اینکه روزها با تندر به علفزارهای دوردست می روی ، این است که رازی را از من پنهان می کنی. برای پیرمردی به سن و سال من که عمرش را در راه پرورش اسب سپری کرده ، حدس زدن این راز کار دشواری نیست. من میدانم که اسب تو می تواند پرواز کند؛ ولی این قدرت ، هنوز در او پرورش نیافته است. تو باید امروز ، آماده حرکت بشوی و به طرف سرزمین ماه درخشان بروی. تا آن جا ، ده روز راه است. ولی اسب بی نظیر تو این راه ، سه روزه خواهدرفت. وقتی به سرزمین ماه درخشان رسیدی ، از کاری که می خواهی انجام بدهی با هیچ کس سخن نگو. آن شب را در شهر بمان و روز بعد ، صبح زود ازا شهر خارج شو به سمت خورشید جلو برو. چهار فرسنگ که از شهر دور شوی به باغ بزرگی با دیوراهای بسیار بلند می رسی. من همین قدر می دانم که کلید نجات خواهر تو در آن باغ است؛ ولی نمی توانم به تو بگویم که چگونه باید داخل آن باغ بشوی و راه نجات خواهرت را پیدا کنی ، چون از آن بی اطلاع هستم. این را هم بگویم که تا به حال هرکس داخل آن باغ شده ، نتوانسته از آن جا خارج شود. تو خودت باید راه ورود به باغ و خروج از آن را پیدا کنی و خواهرت را نجات بدهی. تنها چیزی که می توانم به تو بگویم ، این است که من ، تو و خواهرت را با محبت بزرگ کرده ام و با این کار همه قفلها را در اختیار شما گذاشتم. به تو نصیحت می کنم که هیچ وقت ، تنها به فکر خودت نباشی و محبت را فراموش نکنی. حرف پدر که به پایان رسید ، مینوش بلند شد و وسایل سفر را آماده کرد. دست پدر را بوسید و می خواست حرکت کند که پدرش گفت : "صبرکن! برو صندوقچه ای را که در پستوست بیاور." مینوش با احتیاط ، صندوقچه کوچک را به نزدیک پدر آورد. فتحی دست به زیر شال کمرش بود و کلیدی را بیرون آورد. مینوش با آن کلید ، در صندوقچه را باز کرد و پدر بقچه سبزی را که در صندوقچه بود ، بیرون آورد. بقچه را آهسته باز کرد؛ درون آن بازوبندی زمردین بود که گوهری بزرگ را در میان خود داشت. پدر ، بازوبند را به مینوش داد و گفت : "این بازوبند را زیر لباس ، بر بازوی راستت ببند و چون جان شیرین نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 32صفحه 12