مجله نوجوان 32 صفحه 25

دشتی سبز و خرم رسید که گورخران زیادی در آن مشغول چریدن بودند. نوجوانان دوست جهان پهلوان از اسب پیاده شد و اسبش را رها کرد تا در دشت بچرد. سپس با کمندی که به همراه داشت یک گورشکار و در آتش بریان کرد و خورد. با رسیدن شب ، رستم هم به کناری رفت و سر به زمین گذاشت و خوابید. در آن نزدیکی نیزاری بود که در آن شیری درنده و وحشی زندگی می کرد. چون شب به نیمه رسید ، شیر که داشت به خانه اش برمی گشت چشمش به اسبی افتاد که در کنار صاحب خفته اش ، مشغول چریدن بود. شیر غافل از اینکه آن اسب ، رخش رستم است از فرصت استفاده کرد و به طرف رخش حمله کرد. سوی رخش رخشان بیامد دمان چو آتش بجوشید رخش آن زمان دو دست اندر آورد و زد بر سرش همی تیز دندان به پشت اندرش همی زَدَش بر خاک تا پاره کرد دُدی را بدان چاره بیچاره کرد رخش هم که اسبی قوی و دلیر بود ، روی دو پای خود بلند شد و چنان ضربه ای به شیر زد که شیر بی جان و بی رمق به گوشه ای افتاد. آنگاه با دندانهایش پشت شیر را گرفت و آن را از زمین بلند کرد و آنچنان بر زمین کوبید که جان از بدنش خارج شد. وقتی که رستم از خواب بیدار شد و پیکر بی جان شیر را دید به رخش گفت : چنین گفت با رخش کای هوشیار که گفتت که با شیر کن کارزار اگر تو شدی کشته بر دست اوی من این گرز و این مغفر جنگجوی چگونه کشیدم به مازندران کمند و کمان ، تیغ و گرز گران هیچ اسبی به قدرت و نیروی تو وجود ندارد. چرا من را خبر نکردی و به تنهایی با آن شیر درنده جنگیدی؟ اگر کشته می شدی من این گرز گران و کمان و کمند و شمشیر را چگونه به مازندران می بردم؟ رستم این حرفها را به رخش گفت و سر به بالین گذاشت و بار دیگر به خواب رفت. وقتی که خورشید طلوع کرد و روشنایی و نور همه جا را فرا گرفت ، از خواب بیدار شد و با یاد یزدان پاک به سفرش ادامه داد. پس از اینکه مقداری از راه را پشت سر گذاشت به بیابانی بی آب و علف رسید که گرما و حرارت آن هر جانداری را هلاک می کرد. تن رستم و رخش از شدت گرما از کار افتاده بود و دیگر توانی برای پیمودن راه نداشتند. جهان پهلوان رستم ، که زبانش از تشنگی خشک شده بود ، از رخش پیاده شد و رو به آسمان کرد و گفت : ای خداوند دادگر ، ای کسی که رهایی از رنجها و سختیها به دست توست ، کاووس شاه و چند تن از سپاهیان ایران در بند دیو سپید اسیرند. آنان : گنهکار و افکندگان تواند پرستنده و بندگان تواند رهایی توشان ده ابر دست من که دادم به ایشان کنون جان و تن تو گفتی که من دادگر داورم به سختی ستمدیده را یاورم اگر داد بینی همی کار من مگر دان همی تیره بازار من تو که یاور هر ستمدیده ای ، کمک کن تا کاووس و دیگر اسیران ایرانی را از بند دیو سپید برهانم. اگر من با سپاه دیو سپید رو به رو شوم به یک حمله زیر و زبرشان می کنم و نفس دیو سپید را می گیرم ، ولی افسوس که این بیابان خشک و گرمای سوزانش توانم را گرفته است و دیگر قدرتی برای راه رفتن ندارم. بر این بر و این تشنگی چون کنم به مرگ روان بر چه افسون کنم رستم این حرفها را گفت و در حالی که زبانش از شدت تشنگی چاک چاک شده بود ، سست و بی رمق بر خاک افتاد. آیا رستم می تواند از این مرحله هم به سلامت عبور کند؟ آیا ایزد یکتا به او کمک خواهد کرد؟ ادامه ماجرا را هفته آینده برایتان می گویم. ادامه دارد... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 32صفحه 25