مجله نوجوان 35 صفحه 3

حمید قاسم زادگان سرمقاله های روز هدیه .... هدیة بابا را کادو پیچ کردم و بالای سرم گذاشتم. خواهرم نرگس به خواب رفته بود. او هم هدیة بابا را بالای سرش روی طاقچه گذاشته و به خواب عمیقی رفته بود . خوابم نمی برد .امروز با مامان خیلی ازمغازه را گشتیم تا توانستیم یک هدیة خوب برای بابا پیدا کنیم . نرگس طبق معمول به سراغ خرید کتاب رفت و خیال خودش را راحت کرد. از بخت بد مشکل پسندی کار دستم داد. نرگس هم که خیال خودش راحت شده بود همه اش می گفت: -تو که برای خودت نمی خوای؟ ... پیداش کردم. خودش بود همان چیزی که با با دوست داشت .... چراغ پنجرة آپارتمانهای روبروی ما روشن بودند ، خوش به حالشان حتماً بیشتر دوستان من الان هدیه هایشان را به پدرهایشان داده بودند . چشمهایم سنگین می شد. بابا بد قولی کرده بود روز پدر هم فقط به یک تلفن بسنده کرد: -الو.... سلام .... نمی تونم بیام.....مأموریتم هنوز تمام نشده. انشاءاللّه ... و بعد تلفن قطع شد... حتماً از دیدن هدیه اش خوشحال می شد. مامان بعد از تلفن بابا ما رو دلداری داد و گفت : -عیبی نداره هدیه ها رو روز تولد امام حسین ( علیه السلام) به بابا بدید... راست می گفت به قول نرگس روز پاسدار هم بود و بابا رو کلی خوشحال می کردیم..... روز تولد امام حسین (علیه السلام) و روز پاسدار بود. اما بابا هنوز از مأموریت نیومده بود .... چشمانم کم کم سنگین شد.... در خواب دوستانم علی و سجاد را دیدم که کادوهایشان را به پدرهایشان می دادند. از کادوی آنها تعجب کردم. آنها هم برای پدرهایشان ساعت خریده بودند.... یک ساعت اذان گو. صدایی گوشهایم را نوازش می داد . صدای آشنای اذان بود .... گرمایی مطبوع گونه هایم را نوازش کرد .... جیغ خفیفی کشیدم و بابا را در آغوش گرفتم . هنوز صدای اذان می آمد . مامان داشت نماز می خواند. بابا ، من و نرگس را بوسید . نرگس معصومانه گفت: -بابا تولد امام حسین را بهت تبریک می گم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 35صفحه 3