مجله نوجوان 35 صفحه 4

داستان رامین جهان پور مجلة ورزشی توی کلاس ، دل توی دلم نبود. فکر مجله ورزشی یک لحظه رهایم نمی کرد. ثانیه شماری می کردم که زنگ آخر بخورد. بالاخره انتظارم به سر رسید. کیف وکتابم را برداشتم و به طرف کیوسک آقا پرویز دویدم. وقتی جلوی دکه رسیدم ساعت پنج عصر بود. یک ساعت دیگر تا رسیدن مجله وقت داشتم. هوا سرد شده بود و سوز سردی می وزد. رفتم و کنار جاده ایستادم و نگاه منتظرم را به امتدادجاده دوختم. قرار بود مینی بوس مطبوعات، مجله ها را بیاورد. همانطور که به عبور ومرور ماشینهایی که به سرعت از کنارم رد می شدند، زل زده بودم، غرق در رویای خواندن مجله شدم، توی ذهنم فکر می­کردم حتماًروی جلد مجله عکس رنگی یک فوتبالیست معروف را چاپ کرده اند . حالا دیگر می توانستم با آن مجله خیلی کارها بکنم. آن را داخل کلاس ببرم و به بچه ها نشان بدهم. بعد از اینکه چند بار آن را خواندم عکسهایش را با قیچی ازمجله جدا کنم و توی دفترچه ام بچسبانم و آلبوم ورزشی درست کنم. تازه اگر بابا عصبانی نمی شد می توانستم عکس بزرگ روی جلد و وسط مجله را توی اتاقم بچسبانم. کم کم نورافکنهای اطراف جاده روشن شد و تاریکی پودر سیاهش را توی هوا پخش کرد . سر و کلة چند پسر جوان که ساکهای ورزشی روی دوششان بود از دور نمایان شد. آنها به طرف دکه می­آمدند و با صدایی بلند صحبت می­کردند و می خندیدند. یکی از آنها که از بقیه هیکلی تر بود به دوستانش می گفت:"بچه ها دیشب فوتبالو دیدید؟" آن یکی گفت : " برزیل عجب فوتبالی بازی می­کرد". فهمیدم که آنها هم از مشتریهای دائم مجله ورزشی هستند . چند نفر دیگر هم دور وبر دکه ایستاده بودند و معلوم بود برای خریدن روزنامه به آنجا آمده اند گرسنگی داشت کلافه ام می کرد . کم کم اطراف کیوسک از ازدحام مشتریها پُر شد. یکی ازجوانهای ورزشکار گفت: "آقا پرویز انگار امروز قرار نیست مجله بیاد . پس چرا اینقدر دیر کرد ؟ دو ساعت هم از 6 گذشته !" آقا پرویز سرش را از دریچة دکه بیرون آورد و گفت : " خوب یک وقتهایی اینطوری می شه دیگه . یعنی مجله دیر می رسه. مقصر من نیستم که !" به دور و برم نگاه کردم .هوا کاملاً تاریک شده بود و صدای تکبیر مُکبر از گلدسته های مسجد محله مان بلند بود. کنار کیوسک چمباتمه نشستم وخودم را مچاله کردم . حوصله ام داشت سر می رفت . از همة مشتریهایی که آنجا ایستاده بودند کوچکتر بودم. یکی ازجوانهای ورزشکار رو به من گفت: " فسقلی .تو هم منتظر مجله هستی؟!" از لحنش ناراحت شدم. قیافة حق به جانبی گرفتم و گفتم : "بله مگه اشکالی داره؟" خندید و گفت : " نه !نه اصلا اشکالی نداره. آفرین به تو . انشاءاللّه که در آینده ورزشکار خوبی بشی. " و به طرف دوستانش رفت. یک دفعه یاد خانه افتادم. هیچکس از آمدنم به آنجا اطلاعی نداشت. یک لحظه ترس برم داشت. اگر پدر از سرکار می آمد و می دید که در خانه نیستم، دمار از روزگارم در می آورد. بیچاره ننه. حتماً تا به حال تمام محله را دنبال من زیر پا گذاشته .این اولین بار بود که تا اینوقت شب بدون اجازه از خانه بیرون زده بودم. پدر از تنها چیزی که بدش می آمد،دیر رفتن من به خانه بود . همیشه تأکید داشت که قبل از تاریک شدن هوا باید درخانه باشم . ترس و دلهره داشت به سراغم می آمد. یک لحظه تصمیم گرفتم برگردم خانه. امّا دلم نیامد. چون بعد از اینهمه منتظر ماندن، نمی خواستم دست خالی به خانه بروم. خودمرابرای کتکهای بابا آماده کردم. با خودم گفتم : " حالا که قرار کتک بابا را بخورم و دعوای ننه را بشنوم. پس می مانم تا مجله بیاد. " بالاخره ساعت 10 شب بود که مینی بوس شیک و قشنگی که پشت در آن آرم مطبوعات حک شده بود از راه رسید و جلوی کیوسک متوقف شد . آقا پرویز با قد بلند و قامت لاغرش جلدی دوید و از روی رکاب ماشین چندبستة بزرگ مجله و

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 35صفحه 4