مجله نوجوان 35 صفحه 6

داستان دنباله دار خسرو آقا یاری قسمت اول پهلوان ابوالقاسم همایونی بچه های محلة باجک، جلوی میدانگاهی زورخانة چاله مسگرها جمع شده بودند و دنبال راهی می گشتند تا از لا به لای جمعیت خودشان را داخل زورخانه بیندازند؛ اما چنین چیزی غیر ممکن بود. مگر می شد از میان آن همه آدم بزرگ که هر کدام سعی میکردند زودتر وارد زورخانه شوند و جای بهتری را برای نشستن پیدا کنند، چند تا بچة کم سن وسال که هنوز قدشان تاکمر بزرگتر ها هم نمی رسید، از بقیه جلو بزنند و وارد زورخانه شوند. از عصر آن روز ، مردم با شور و هیجان به طرف زورخانه می رفتند درست نمی دانست چه اتفاقی قرار است بیافتد، فقط از پدرش شنیده بود که قرار است پهلوان صفر، پهلوان صاحب زنگ ایران و پیشکسوت پهلوانان قم برای ورزش به زور خانه چاله مسگرها بیاید. همانطور که لا به لای جمعیت به دنبال راهی می گشت تا خودش را به زورخانه برساند ، چشمش به بچّه های محل افتاد که گوشة دیوار دور هم نشسته بودند و جمعیت را تماشا می کردند . لبخند زنان خودش را به جمع بچه ها رساند،خواست چیزی بگوید که جعفر سیاه گفت: آهای ابوالقاسم ،تو که پسر مهدی خان هستی ! دیگه چرا تو را به زورخانه راه نمیدن؟ تو که بابات هم پول داره و هم ورزشکاره!" ابوالقاسم لبخندی زد و گفت:" آخه بابام میگه زورخانه جای بچه ها نیست." کنار دست جعفر نشست و به دیوار کاه گلی پشتش تکیه داد و به مردمی که دسته ،دسته به طرف زورخانه می رفتند خیره شد. عبدالحسین گفت: " حالا مگه این پهلوان صفر کیه که اینقدر جارو جنجال راه انداختن ، یه پیر مرد هفتاد ساله که تماشا نداره." ابوالقاسم گفت: " بابام میگه، پهلوون پیر و جوون نداره. این پهلوون صفر همونیه که چندسال پیش ، پهلوون دربار شاه را زمین زد ،اماحاضر نشد توی دربار شاه بمونه .برای همین هم مردم خیلی دوستش دارن." تازه صحبت بچه ها گل انداخته بود که عباس با صدای کلفتش گفت: "بابا ما تا کی باید اینجا بنشینیم ومردم رو تماشا کنیم وحسرت بخوریم . تو زورخانه رامون نمیدن ، خب ندن! این که دیگه ماتم نداره، پاشین بریم توی گود خودمون ورزش کنیم." هنوز حرف عباس تموم نشده بود که بچه ها مثل تیر ازجا در رفتند . همه به طرف کوچة پشتی کاروانسرا می­دویدند. پشت کاروانسرا خرابه ای بود که بچه های محله باجک آنجا را برای محل ورزش خودشان انتخاب کرده بودند . بچه ها عاشق زورخانه و ورزش پهلوانی بودند ، اما بزرگترها بچه ها را به زورخانه راه نمی دادند. آنها هم که تصمیم گرفته بودند ، هر طور شده ورزش را شروع کنند با چند روز زحمت و مشقّت خرابه را تمیز کردند و بعد از خاک برداری ، گود کوچکی را برای ورزش خودشان درست کردند. پیشنهاد ساختن گود را عباس داده بود .اول این فکر به نظر بچه ها کمی مسخره به نظر می رسید ، ولی بعد که کمی فکر کردند و آن را پسندیدند با جدیت مشغول کار شدند. چند روز طول کشید تا با بیل و کلنگ زمین را کندند و خاکها را بیرون ریختند و گود کوچکی درست کردند و بعد هم با غلطک کف آنرا خوب کوبیدند و صاف کردند . تمیز کردن محوطه چند روز طول کشید. خیلی خسته شده بودند ، کف دست هایشان تاول زده بود ، اما وقتی که دیدند ، یک گود اختصاصی برای خودشان دارند که هر وقت دلشان خواست می توانند در آن ورزش کنند. همة خستگی شان در رفت.ساختن تخته شنا خیلی کار سختی نبود ،اما تراشیدن کندة درخت ، آن هم تنها با چاقو و از آن چیز بی قواره ای مثل میل در آوردن کار دشواری بود . عباس از اولش هم عشق مرشدی داشت . برای همین هم بدون اینکه کسی چیزی بگوید، یک پیت حلبی پیدا کرد و شروع کرد به ضرب گرفتن . تکلیف ورزش و میانداری هم معلوم بود. ابوالقاسم به خاطر اینکه باباش ورزشکار بود و بهتر از بقه بلد بود که ورزش کند و قد وقامتش هم از بقیه بهتر بود به عنوان میاندار بچّه ها انتخاب شد. بچّه ها به خرابه که رسیدند ، مهلت ندادند پیراهنهایشان را از تن در آورند و رخصت گویان یکی، یکی به داخل گود پریدند . عباس هم روی خشتی که برای خودش گذاشته بود وحکم چهار پایه را داشت نشست و پیت را روی پاهایش گذاشت و شروع کرد به ضرب گرفتن ! ابوالقاسم هم یا علی گویان تختة شنا را وسط گود گذاشت و بقیه هم دو ر تا دور او نشستند و ورزش شروع شد. بعد از شنا نوبت میل گرفتن بود ، اما باز هم مثل

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 35صفحه 6