مجله نوجوان 35 صفحه 12

داستان پسری که دوست نداشت بچه باشد نویسنده : کوین . جی. نورث ترجمه: عارفه عنایتی زنگ ساعت به صدا در امد! یک طنین آرام فضای اتاق خواب را پر کرد. با صدای زنگ دوم، هشت صورت خسته خودشان را از هر چهار ردیف تخت خواب سه طبقه کنار دیوار اتاق بیرون کشیدند. این هشت پسر فقط ده دقیقه فرصت داشتندکه از رختخواب بیرون بیایند لباس بپوشند و در سالن اصلی حاضر شوند. سال 2055 بود. دراین روز به خصوص ، یکی از پسرها بیش تر از همیشه ناراحت به نظر می رسید و چهره درهم رفته اش از نزدیک ترین تخت ، قابل دیدن بود. یک صدا گفت: هی، جویی، چیزی شده؟ اُه ، نه، هیچی نشده او تکرار کرد. " واقعاً" دیوید، راستشو بخوای امروز یه ذره مریضم. من از این که به این شیوة منضبط ومقرراتی زندگی کنم متنفرم .ای کاش آزاد بودم که هروقت دلم خواست بیدار شم و صبحانه هر چی که دلم میخواست بخورم... دیوید حرف اورا قطع کرد و گفت: آروم باش، جویی ، تو امروز فلقط یه خورده خسته ای ، همش همین. ما واقعاً محدود نیستیم . تو یادت رفته که ما هر کاری بخواهیم می تونیم انجام بدیم. تو مطمئناًاین چیزا رو می خوای. یا اللّه.لباس بپوش. ده دقیقه بعد از اولین زنگ ، صدای زنگ دیگری بلند شد . یک گروه 274نفری از بچه ها آماده ومنظم و گوش به زنگ در سالن بزرگ و خالی به صف ایستادند و چند لحظه بعد یک مأمور در حالی که لیستی در دستش بود قدم زنان وارد سالن شد. عارون ، لام ، 65 حاضر. آدام . کاف 201. حاضر این فهرست اسامی بچه های حاضر درا ین عمارت پیچ در پیج بود. همة بچه ها به جز یک نفر منتظر ایستاده بودند تا نامشان خوانده شود. جویی به دیوید که کنار او ایستاده بود در وشی گفت : می بینی ، اونا حتی به ما اعتماد ندارن. -هیس، ساکت باش. روز قبل، جویی مثل هر کس دیگه ای شاد وطبیعی بود و هرگز به جیزهایی مثل فهرست اسامی فکر نکرده بود اما امروز کاملاً فرق می کرد. اوساعت استراحت بعد از ظهر، کمی گرگم به هوا بازی کرد. بعد او روی زنجیر کلفتی که دور زمین بازی را محصور کرده بود نشست و به خانه های بزرگ و زیبای اطراف آنجا خیره شد .او فکر کرد ، آن جا جای آدمهای بالغ است . سپس او چرخی زد و به عمارت بی روح خودشان نگاه کرد، بلند و بی حاصل، طراحی بی نهایت ساده از یک مکعب . این جایی که همه ما بچه ها هستیم .او فکر کرد که داخل این عمارت زندانی شده و توی این حصار بزرگ به تله افتاده است . یک روزی او یک فرد بالغ می شود و از این مکان بیرون می رود . بعد می تواند دنیای بیرون را ببیند و یک خانة کاملاً شخصی داشته باشد .اولین باری نبود که جویی به این خانه ها با تعجب نگاه می کرد . ولی امروز یک اتفاق عجیب افتاد. صدایی از پشت سر او را خطاب کرد: آهای ، سلام. جویی یکه خورد و پایین پرید. بعد خیلی آرام برگشت. صدا دوباره تکرار کرد: آهای ، سلام. جویی که شگفت زده شده بود خانمی غریبه را دید که کنار حصار ایستاده است . فکر کرد: اون با من بود؟ امروز حالت چطوره؟ اسمت چیه؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 35صفحه 12