مجله نوجوان 35 صفحه 13

جویی به کندی جواب داد. ج - ج - جویی. اس. اسمم جوییه. میم 103 دوازده سالمه. زن گفت: سلام جویی ، من جودی سیمپسون هستم . از دیدنت خوشحالم. جویی سعی کرد جواب بدهد . ولی ناگهان متوجه شد که یکی از افسرهای عمارت روبروی او ایستاده است. افسر به خانم دستور داد: از این جا دور شین. خانم با ناراحتی راهش را گرفت و رفت.افسر به سمت جویی برگشت. یااللّه . برگرد. برو بازی کن . اماجویی دوست نداشت گرگم به هوا بازی کند. امروزه بعداز صبحانه، وقتی که تمام بچه ها بیرون سرگرم، بازی بودند. می خندیدند و مثل هر بچة عادی اوقات خوشی داشتند. جویی دوباره به بیرون حصار چشم دوخته بود. دیوید آمد بالا روی حصار و از پشت سر با او صحبت کرد. او پرسید: هی جویی، چی توی دنیا تو رواذیت کرده؟ جویی گفت: فقط به اونجا نگاه کن. به اون خانه های بزرگ و مجلل نگاه کن. دیوید گفت: بالاخره یه روزی میری اونجا یاللّه پسر بیا بریم گرگم به هوا بازی کنیم. جویی به صحبت ادامه داد، انگار که دیوید هیچ حرفی نزده باشد؛ به آدمای اون بیرون فکر کن، شاد ، آزاد. چرا ما بچه ها باید این قدر با اونا فرق داشته باشیم؟ چرا این جا جدا از آدم بزرگها محصور شدیم؟ دیوید در حالی که گیج شده بود سؤال کرد، موضوع چیه؟ جویی برگشت، اونا هیچوقت بهت رازها شونو گفتن. نمی وای بدونی بیرون این جا چی می گذره؟ من امروز یکی از اونارو دیدم.اون به نظر خیلی خوب می رسید. تویکی از اونا رو دیدی جویی؟ غیر ممکنه !اونا هیچ وقت به این جا نزدیک نمی شن! خُب. حداقل این یکی آدم خوبی بود. اون واقعاً می خواست با من صحبت کنه من می خوام برم بیرون و اونو پیدا کنم. بری بیرون؟ تو واقعاً عقلتو از دست دادی. من می خوام برم گرگم به هوا بازی کنم. اما جویی جدی بود. او باید از آنجا بیرون می رفت و دنبال آن زن می گشت ! و با احتیاط زمین بازی کنار عمارت را ترک کرد. چشم هایش راکاملاً باز نگاهداشت و مراقب بود که افسرها متوجه اونشوند. هیچ افسری در آن نزدیکی نبود.او جلوی در خروجی که به طور غیر منتظره ای قفل نبود، رفت و به آرامی آن را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت. او آزاد بود. فکر کرد، چه احساس متفاوتی داشت.او حالا در فضایی بزرگ قرارداشت. برای اولین بار در خیابان شهر ایستاد وهیچ توجهی به ماشین پشت سرش نداشت. بوق! بوق! ماشین رد شد و جویی دید که ماشین به سرعت برق می رود. ناگهان ماشین توقف کرد و راننده به بیرون نگاه کرد . درماشین باز شد. راننده صدا زد: هی جویی بیا تو! جویی شگفت زده وترسان بود. ولی او نگاه کرد و فهمید که رانندة ماشین خانم جودی سیمپسون بود. زنی که او می خواست ببیند! او چه طور می توانست قبول نکند؟ پرید داخل ماشین و بعد متوجه شد که در یک خیابان طولانی در حال حرکت هستند. سریع تر وسریع تر. و خانه های بزرگی که در دو طرف او قرارداشتند - یوهو، دنیای بزرگ درحال حرکت بود. جودی ترمز کرد و ماشین ایستاد. در باز شد و جویی خودش را مقابل خانة زیبا و بزرگی دید مثل خانه هایی که از داخل محوطه حصار شدة زمین بازی اش دیده بود. جویی سؤال کرد. چند نفر این جا زندگی می کنن؟او بالاخره با خانم عجیب صحبت می کرد. فقط دونفر ، من وشوهرم.این جا خونة ماست . بیا تو ، اونجا هم می تونیم صحبت کنیم. جویی با نگرانی به دنبال جودی وارد خانه شد، به جای دیوارهای خالی وساده ، طراحیهای شلوغ و پلوغی از ماده های عجیب در رنگها وسایه های زیادی دید. جودی گفت: از این طرف بیا.الان که نمی خواستی خود تو به من معرفی کنی. می خواستی ؟ جویی با شادی سرش را تکان داد. خوبه، خلاف قانونه که توبیای این جا. پس می تونی فقط یه مدت کوتاه این جا بمونی. من فقط می خواستم یه نفر دیگه هم با تو صحبت کنه. می خوای برات یه چایی یا قهوه بیارم؟ این نکته آخر او را غافلگیر کرد.هیچ کس تا به حال از او نپرسیده بود که تشنه است یانه؟ ولی او سرتکان داد و لبخند زد. جودی گفت: بیا بگیر و یک لیوان آب تعارف کرد، متأسفم ، تو به نظر ساکت میای .دوست داری به حرف من گوش کنی؟ خب، این یه داستان طولانیه. می دونی ، صد سال پیش ، همه بچه داشتن منظورم اینه که به جای این که همة بچه ها تو یه عمارت نگهداری بشن.اونا توسط آدم بزرگها نگهداری می شدند. هر بچه ای دو تا آدم مخصوص داشت .پدر و مادر ، که شخصاً به فرزند دختر یا پسرشون توجه واز اونا مراقبت می کردن اونا همیشه وقتی بچه ها به اونا احتیاج داشتن ، در دسترس بودن بین اونا یه ارتباط خیلی عاشقانه برقرار بود. خیلی از پدر ومادرها حتی بیشتر از یه بچه داشتن. مادر، زن ، معمولا صمیمی ترین دوست بود.او خانواده را اداره می کرد وغذا می پخت وهمة کارهای سخت رو انجام میداد و در طول روز از بچه ها مراقبت می کرد. پدر ، مرد، یه شغل داشت و در طول روز بیرون از خونه کار می کرد و همة اهل خونواده رو از نظر مالی حمایت می کرد. اون برای شام بر می گشت و همه اعضای خانواده ، سر سفرة شام دور هم جمع می شدند . اما همة این چیز اواخر سال 1990 تغییرکرد. مادرها و پدرها هر دو شون می خواستن بیرون از خونه کار کنن تا خانواده شونو تأمین کنن و می خواستن پول زیادی برای چیزهای مجلل به دست بیارن و زندگی بهتری برای خودشون بسازن. اما زمان زیادی گذشت . روزای طولانی که کسی توی خونه نبود که از بچه ها مواظبت کنه، از موقعی که مجبور بودن برای ادارة خونواده کارهای سخت بکنن دیگه نمی تونستن شبا کنار

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 35صفحه 13