مجله نوجوان 35 صفحه 25

کشید و صدایش به گوش کاووس شاه در زندان رسید. چو بشنید کاووس آواز اوی بدانست انجام و آغاز اوی به ایرانیان گفت پس شهریار که ما را سرآمد بد روزگار خروشیدن رخشم آمد به گوش روان و دلم تازه شد زان خروش کاووس شاه با شنیدن صدای رخش شاد شد و به دیگر اسیران گفت: شاد باشید که این صدای رخش رستم است. روزگار ماتم به سر رسید و دوران اسارت تمام شد. زندانیان نگاهی به کاووس شاه انداختند و با تمسخر به یکدیگر گفتند: حال شاه خوش نیست. او از بس که در زندان مانده عقلش را از دست داده و دیوانه شده است. در همین لحظه بود که ناگهان رستم با رخش در مقابل چشمانشان پدیدار شد. چو نزدیک کاووس شد پیلتن همه سر فرازان شدند انجمن چو گودرز و چون طوس و گیو دلیر چو گستهم و شیدوش و بهرام شیر غریوید بسیار و بردش نماز بپرسیدش از رنجهای دراز گودرز و طوس و گیو و گستهم و شیدوش و بهرام و دیگر پهلوانان که در چنگال دیو سپید اسیر بودند، با دیدن جهان پهلوان، رستم، فریاد شادی برآوردند و به او احترام گذاشتند. کاووس شاه نیز رستم را در آغوش کشید و پس از احوال پرسی به او گفت: قبل از اینکه دیو سپید از آمدنت به اینجا آگاه شود و تمامی این دشت را پر از دیوان پلید کند. تو باید به جایگاه او بروی و هلاکش کنی که اگر لحظه ای درنگ کنی و این کار ار نکنی همه رنجهای تو بی بر شود ز دیوان جهان پر ز لشکر شود تو اکنون ره خانة دیو گیر به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر مگر باشدت یار یزدان پاک سر جاودان اندر آری به خاک گذر کرد باید ابر هفت کوه ز دیوان بهر جا گروها گروه دیو سپید در غاری تاریک و هولناک زندگی می کند. برای رسیدن به آنجا باید از هفت کوه بلند که پر از دیوان جنگی و پلید است عبور کنی. وقتی که او را کشتی دل و جگرش ر ابرای ما بیاور که پزشکان گفته اند تنها با خون دیو سپید است که چشمانمان دوباره بینا شده و طلسم و جادوی دیو از بین می رود. رستم با شنید حرفهای کاووس شاه از جا بلند شد و به ایرانیان گفت بیدار بید که من کردم آهنگ دیو سپید که او پیل جنگی و چاره گر است فراوان به گرداندرش لشگر است گر ایدونکه پشت من آرد به خم شما دیر مانید خوار و دژم و گر یار باشد خداوند هور دهد مر مرا اختر نیک روز همه بوم و بر باز یابیم و تخت ببار آرد آن خسروانی درخت سپس به سراغ اولاد رفت و او را از درخت باز کرد و با هم به راه افتادند. آنها رفتند و رفتند تا به نزدیکی غاری که دیو سپید در آن زندگی می کرد، رسیدند. رستم نگاهی به اولاد انداخت و گفت:هر آنچه که از تو پرسیدم جز به راستی سخن نگفتی و اکنون نیز برای اینکه آن دیو پلید را شکست دهم به راهنمایی تو نیاز دارم و از تو می خواهم اگر راز نگفته ای هست به من بگویی. اولاد گفت: هنگامی که آفتاب همه جا را گرم و روشن کند دیو سپید به خواب می رود و همة نگهبانان او به جز اندکی از آنان نیز می خوابند. اگر در آن لحظة به جایگاه دیو بتازی و خداوند یکتا با تو یار باشد پیروز خواهی شد. رستم نیز صبر کرد و چون خورشید عالم تاب سر از پشت کوه ها بیرون آورد و طلوع کرد، سوار بر رخش شد و به طرف غار تاخت. در هفته آینده از نبرد خونین رستم و دیو سپید برایتان می گویم. ادامه دارد....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 35صفحه 25