مجله نوجوان 36 صفحه 12

داستان مهمانان جهنمی! حامد قاموس مقدم گرمای تابستان ، حوصله ام را حسابی سر برده. روزها ، آفتاب همچنین می تابد که انگار ارث پدرش را از آدم می خواهد. زیر کولر خوابیده ام و در این شب گرم تابستانی که هوا بسیار دم کرده است ، با پشه های مزاحم دست و پنجه نرم می کنم. نمی دانم این پشه ها ، روزها کجا می روند می خوابند ، که شبها اینقدر سرحال هستند و سر دماغ. اگر این جانوران موذی مزاحم بگذارند می توانم به نوروز فکر کنم. نوروز امسال به ما کمی خوش گذشت. یادش بخیر! با هزار بدبختی توانستیم بلیط گیر بیاوریم و هرلحظه ، با اعتماد به نفس خاصی با میزبان خود تماس می گرفتیم و گزارش لحظه به لحظه تهیه بلیط را به صورت یک مژده بسیار کم نظیر که قطعا او را خوشحال می سازد به او اعلام می کردیم. خلاصه با هزار ترفند و رو انداختن و پارتی بازی و یک سری کارهای بسیار قانونی ، موفق شدیم بلیط قطار تهیه کنیم. راستش را بخواهید ، بلیط خودمان را زودتر گرفته بودیم ولی چون فکر کردیم که مسافرت در کنار خانواده خاله اینها به ما خیلی خوش می گذرد ، سعی کردیم که اول شوهرخاله ، بعد خاله و بعد رابط خرید بلیط و بعد مسئول باجه بلیط فروشی را قانع کردیم که به این سفر برویم. یک اشکال کوچک پدید آمده بود و آن هم متفاوت بودن واگنهایی بود که کوپه های ما در آنجا بودند. این مساله می توانست بسیار آزاردهنده و زحمت آور باشد ، ولی با تدبیر پدر من این مشکل برطرف شد و بعد از دو فریاد یا بهتر بگویم نعره پرطمطراق که می توانست قطار در حال حرکت را از خط خارج کند ، به سکنه کوپه مجاور فهماند که قبل از حرکت قطار بهتر است که جایشان را با خاله اینها عوض کنند و بدین ترتیب خاله اینها به کوپه بغلی ما عزیمت کردند. همگی ، غروب خورشید را از پنجره راهروی قطار نگاه کردیم فقط چند نفر قصد عبور داشتند ، ایجاد مزاحمت کردند که به زودی سرکوب شدند. جایتان خالی برای شام کالباس برده بودیم و مسافرت هم بدون سیرترشی هیچ طعمی ندارد! لذا تا توانستیم خوردیم و بوی سیر در کردیم. ساعت 11 شب بود که دلمان گرفت و سعی کردیم چندین آواز دسته جمعی را با احساس و با استفاده از همه استعدادهای موجود در گروه خانوادگی مان از جمله اجرای همنوازی و تک نوازی صوت و دمبک توسط برادرم و به وسیله سطل زباله قطار اجرا نماییم که حسن ختام برنامه هم ، بعد از تذکر رئیس قطار ، سرود غرورآفرین "ای ایران" بود که با توجه به انرژی تدافعی که در تقابل با رئیس قطار به وجود آمده بود شیشه های قطار و حتی خود قطار را به لرزه انداخت. ساعت 12 همگی شال و کلاه کردیم و برای تنوع و تفریح همگانی ، به نیت صرف نسکافه برای دفع خواب زودهنگام به سمت رستوران قطار حرکت کردیم و وقتی با برخورد نامناسب مامور رستوران مواجه شدیم ، پدر و شوهرخاله ام که اصلا اعصاب مخالفت را ندارند با همکاری هم و به شیوه عربده درمانی موفق شدند چراغ رستوران را روشن نگاه دارند. البته برای رستورانیها هم بد نشد چون توانستند چند چایی و نسکافه و بیسکویت ، علاوه بر ما ، به سایر مسافرین که می خواستند ببینند در رستوران چه اتفاقی افتاده بفروشند. بعد از صرف نسکافه به کوپه هایمان بازگشتیم و خواستیم که کمی بخوابیم. بزرگترها که خوابشان می آمد به یک کوپه رفتند و به اصطلاح بچه ها به یک کوپه دیگر تا مطابق با این تفکیک آنها بتوانند استراحتی بکنند و اینها هم کمی بازی. بعد از «گل یا پوچ» و «هوپ»و «کی کجا» و «یک مرغ دارم» و «بالا بلندی» و «نان بیار ، کباب ببر» و «شاه ، دزد ، وزیر» و «گرگم به هوا» ، حوصله مان سر رفت و به فکر ایجاد تنوع برای خودمان و سایرین افتادیم. به همین دلیل سرمان را از کوپه بیرون کردیم و در سالن فریاد زدیم : "آقا نماز! نماز خواب نمونی... "، در کوپه را بستیم و کلی خندیدیم. ولی طولی نکشید که تصویر هیکلهای پدر و شوهرخاله برروی شیشه های کوپه پدیدار شد و این داستان در میان کتک و خون و بالش و اشک به پایان رسید و ما مجبور شدیم به خواب برویم. هنوز چشممان گرم نشده بود که برای نماز بیدارمان کردند و ما هم با خوشحالی فراوان از قطار بیرون پریدیم و در حالی که به سرعت لابه لای جمعیت گم می شدیم ، صدای مادر و خاله را می شنیدیم که فریاد می زدند ، جا نمونین ، ولی یک جمله بامزه هم از خاله شنیدم که مرا تکان داد. شاهین مواظب شکوفه باش! این جمله ، به من خیلی چسبید. برای همین یهو احساس کردم که مرد شدم و به شکوفه تذکر دادم که : "رامتر دختر جان!" و متوجه مردان نامحرمی شدم که در اطراف ما حضور داشتند ، به همین سبب او را مثل آقاها دم در نمازخانه زنانه رساندم و بعد از خواندن نماز خودم ، دوباره دنبالش رفتم. ولی نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 36صفحه 12