مجله نوجوان 36 صفحه 24

قصه های کهن شهاب شفیعی مقدم هفت خوان رستم نبرد رستم با دیو سپید قسمت هفتم مروری بر گذشته چهان پهلوان رستم ، برای نجات کاووس ، شاه ایران که در چنگال دیو اسیر بود راهی مازندران شد. او از شش خوان عبور کرد تا سرانجام با راهنمایی پهلوانی بنام اولاد توانست زندانی که کاووس شاه در آن اسیر بود را پیدا کند و با شکست همه نگهبانان و دیوان ، خود را به داخل زندان برساند و با کاووس شاه و دیگر اسیران ایرانی ملاقات کند. اما این پایان راه نبود. او برای اینکه بتواند طلسم و جادوی دیو را باطل کند و روشنایی و بینایی را به چشمان کاووس شاه و یارانش برگرداند ، باید به جنگ دیو سپید می رفت و پس از شکست دادن آن ، دل و جگر دیو را برای زندانیان می آورد. رستم برای کشتن دیو سپید با اولاد به طرف غاری که دیو سپید در آن زندگی می کرد حرکت کردند و وقتی به نزدیکی غار رسیدند ، با طلوع خورشید ، جهان پهلوان ، اولاد را به درختی بست و سوار بر رخش ، به طرف جایگاه دیو سپید تاخت. و اینک ادامه ماجرا ... رستم مانند شیری ، نعره کشان تمام دیوانی که سر راهش بودند را با شمشیر از پای درآورد و وارد غار شد. همه جا مثل شب تیره و تار بود و هیچ چیز دیده نمی شد. جهان پهلوان دستی به چشمهایش کشید و گِرداگردش را خوب نگاه کرد. وقتی که جلوتر رفت ، دیوی کوه پیکر را دید که سر و رویش تیره و بدنش مثل موی شیر ، سپید بود. اما چون آن دیو پلید در خواب بود ، رستم به او حمله نکرد و ... بغرّید ، غُرّیدنی چون پلنگ چو بیدار شد اندر آمد به جنگ یکی آسیا سنگ را در ربود به نزدیک رُستم در آمد چو دود دیو سپید که از صدای غرّش رستم بیدار شده بود. سنگ آسیاب بزرگی را برداشت و به طرف رستم حمله کرد. جهان پهلوان نیز برآشفت برسان شیر ژیان یکی تیغ تیزش بزد بر میان به نیروی رستم ز بالای اوی بیانداخت یک دست و یک پای اوی مانند شیری خشمگین با شمشیر یک دست و یک پای دیو را از بدنش جدا کرد. دیو سپید نیز مانند فیلی با یک دست و یک پا به نبردش با رستم ادامه داد. گرفت آن بر و یال گُرد دلیر که آرد مگر پهلوان را بزیر در آمد به او رُستم نامدار گرفته بر و یالِ او استوار همی گوشت کند این از آن ، آن از این همی گِل شد از خون سراسر زمین دیو کتف و شانه رستم را گرفت تا او را به زمین بزند ، امّا رستم امانش نداد و با دستهایش گوشت از تنش جدا و او را غرقه به خون کرد. تهمتن به نیروی جان آفرین بکوشید بسیار با درد و کین سرانجام از آن کینه و کارزار بپیچید بر خود گو نامدار بزد چنگ و برداشتش نرّه شیر به گردن برآورد و افکند زیر زدش بر زمین همچو شیر ژیان چنان کز تن وی برون کرد جان آن دو به همین گونه با هم جنگیدند. تا اینکه سرانجام جهان پهلوان ، رستم ، با یاری یزدان جان آفرین دیوسپید را از زمین بلند کرد و آنچنان بر زمینش کوبید که جان از بدنش خارج شد. فرو بُرد خنجر ، دلش بر دَرید جگر از تن تیره بیرون کشید با خنجر شکم دیو را پاره کرد و دل و جگرش را بیرون آورد و آنها را برداشت تا برای کاووس شاه ببرد و با این کار طلسم و جادوی دیو را باطل کند. آنگاه کمربندش را باز کرد و لباس رزم از تنش بیرون آورد و سر و دستش را در آب شُست و از آن پس نهاد از بر خاک سر چنین گفت کای داور دادگر زِ هَر بَد تویی بندگان را پناه تو دادی مرا گُردی و دستگاه توانایی و مردی و فَرّ و زور همه کامم از گردش ماه و هور تو بخشیدی اَر نَه ز خود خوارتر نبینم به گیتی یکی زارتر نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 36صفحه 24