مجله نوجوان 39 صفحه 29

ندیدیم هرگز چو تو ماهروی چه نامی تو و از کجایی بگوی دایه نیز به نزد بیژن رفت و پیغام منیژه را به او رساند. بیژن با شنیدن حرفهای دایه همچون گل شکفت و به او گفت : برو و به دختر افراسیاب بگو من نه سیاوشم و نه پریزاده. من از ایران و از دیار آزادگانم. منم بیژن گیو از ایران به جنگ به رزم گراز آمدم تیز چنگ سرانشان بریدم فکندم به راه که دندانهاشان بَرم نزد شاه پس از کشتن آن گرازان ، به این بزمگاه آمدم تا شاید روی زیبای منیژه دختر افراسیاب را ببینم. اگر تو مرا در این کار یاری کنی و مرا به دیدار آن پریچهره ببری جامه شاهی و این جام گوهر نشان را به تو می بخشم. دایه نیز بی درنگ به نزد منیژه رفت و سخنان بیژن را به او گفت. منیژه که یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته بیژن شده بود به دایه اش گفت برو و به بیژن بگو : گر آیی خرامان به نزدیک من برافروزی این جان تاریک من به دیدار تو چشم روشن کنم در و دشت و خرگاه گُلشن کنم وقتی بیژن از پیام منیژه آگاه شد ، شتابان و با پای پیاده به خیمه گاه منیژه رفت و به پرده درآمد چو سرو بلند میانش به زرین کمر کرده بند بشستند پایش به مُشک و گلاب گرفتند از آن پس به خوردن شتاب آنگاه سفره ای بیاراستند و خوردنیها آوردند و خوشیها کردند. صدای ساز و آواز همه جا را پر کرده بود و بوی مشک و عنبر فضا را فراگرفته بود. آنان سه روز و سه شب را به همین گونه گذراندند و با هم بودند. چون گاه رفتن فرا رسید و جشن تمام شد ، منیژه که تاب جدا شدن از بیژن را نداشت ، دارویی هوش بر ، به خورد آن جوان داد و پنهان از دیده ها او را با خودش به کاخش برد. چه سرنوشتی در انتظار آن جوان دلیر و نیرومند است؟ آیا او نیز به سرنوشتی همچون سیاوش دچار خواهد شد؟ یا ... ادامه ماجرا را هفته آینده برایتان می گویم. ادامه دارد ... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 39صفحه 29