مجله نوجوان 40 صفحه 4

داستان همیشه بعد از باران... حمید قاسم زادگان از کم شدن صدای ناله ناودان معلوم است که دیگر باران نمی بارد. سیما با انگشهای کوچکش به شیشه پنجره ضربه می زند و اشاره می کند... بیا توی حیاط. در اتاق را باز می کنم داخل حیاط باران همه کاشیها را شسته است. پا برهنه می آیم تا جلوی ایوان. کف پاهایم خنک می شود با چشمهایم دنبالش می کردم از گوشه حیاط کنار حوض داد می زند: آهای فروغ من اینجام به ستون سر در ایوان تکیه می دهم و می گویم: خب باز چی شده خانم کوچولو؟ باز هم بارون اومده و تو... او کنار حوض می نشیند و معصومانه نگاه می کند آخه ماهی کوچولوم... کف پاهایم از سرما مور مور می کند انگشتهایم را حرکت می دهم... این عادت روزهای بارانی او شده بود که بیاید و دلشوره ماهی های داخل حوض را داشته باشد ماهی هایی که یادگار عید هر سال هستند. حوض حیاط ما خیلی کوچک است و تا باران می آید سریع آب آن بالا می آید و ماهی سیما می پرد بیرون میان سبزی هایی باغچه با عجله برمی گردم به طرف اتاق به همراه شالاپ شالاپ صدای کف پاهایم. آبهای جمع شده روی ایوان پخش می شود روی دیوارهای گچی. کمی بلند می گویم: اجازه داری بری داخل باغچه و ون رو برگردونی توی حوض... من درس دارم. در را که می بندم باز صدای او را می شنوم. فروغ؟ فروغ؟ پنجره را باز می کنم هوای خنک بعد از باران هجوم می آورد داخل اتاق سرم را می آورم بیرون نسیم خنکی صورتم را نوازش می دهد او هنوز کنار حوض نشسته است می گویم: دیگه چی شده؟ مگه نمی دونی من فردا امتحان دارم سیما با دست اشاره می کند بیا... حسابی کلافه ام کرده است. بابا قول داده امروز یک حوض بزرگتر با کاشیهای قشنگتر برایش بخرد باید وقتی مادر از نانوایی آمد یه او یادآوری کنم که امروز حوض بزرگتر می آید. این دفعه که وارد حیاط می شوم، آفتاب همه جا را پوشانده است می آیم کنار حوض و از آنجا کنار باغچه را نگاه می کنم قطره های باران مثل اشک نشسته اند روی سبزه ها... صدای سیما در گوشم می پیچد. اونجا نیست من دیدم اینطرف افتاده با دست لای سبزه ها را می گردم دستم خیس می شود می گویم: همیشه همینجا می افتاد... الان پیداش می کنم. ناراحت نباش بابا برات امروز یک حوض بزرگتر می یاره سیما گوشه پاشو یه حوض جاییکه دهانه چاه فاضلاب است را نشان می دهد و می گوید: اما من دیدم از اینجا رفت توی چاه. دوباره ابرها توی آسمان جمع می شوند می آیم پهلوی سیما نمی دانم جوابش را با چه جمله کودکانه ای بدهم. آبهای اضافی حوض می روند به طرف دهانه سیاه و تاریک چاه یادم می آید چند ماه قبل یکی دیگر از ماهیها موقع باران رفت و افتاد توی چاه آن روز سیما خیلی گریه کرد. سیمااز چاه نگاه بر نمی دارد دانه های باران سطح بالا آمده حوض را می پوشاند آب باز سرازیر می شود قطرات باران دو سوی گونه سیما را خیس کرده است او دستهای سردش را روی دستم می گذارد و با اشاره به چاه می گوید من دیگه ناراحت نیستم حالا دیگه اون دو تا پیش هم تنها نیستند دیگه احتیاجی هم به حوض بزرگتر ندارند؟ راستی فروغ؟ چاه بهتر از حوض نیست؟ انگشت پاهایم از سرما قرمز شده است دوباره ناله ناودان بلند شده لباسم به تنم چسبیده شده با عجله به سمت اطاق می دوم. در حالی که همراه شالاپ شالاپ صدای کف پاهایم قطرات باران به اطراف پخش می شوند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 40صفحه 4