مجله نوجوان 40 صفحه 8

خرده داستان ترجمه: اعظم السادات جعفرآبادی شرط بندی در ایستگاه! داستان از این قرار است که روزی در برلین اتفاق غیرمنتظره ای رخ داد. یک مرد برلینی که یک بار هنگام سفر قصد سوار شدن قطار را داشت شرط بست که می تواند بدون بلیت ایستگاه راه آهن را ترک کند و تازه رییس ایستگاه هم مجبور شود از او عذر خواهی کند. اول برای عملی کردن نقشه اش یکی از همسفرانیش خواهش می کند، بلیتش را برای لحظه ای به او بدهد. در حالی که خوش و بش میکرد بدون این که کسی متوجه نیتش شود بدون جلب توجه اسمش را با مداد پشت آن نوشت با آرامش بلیت را برگرداند طبیعی بود که هیچ یک از همسفرانش او را در حال نوشتن ندیده باشند. هنگام ورود قطار پیاده شد چند لحظه ای روی سکوی راه آهن بالا و پایین میرفت. به قولی سرش را گرم می کرد سپس به عنوان آخرین نفر به محل کنترل بلیت مراجعه کرد و خیلی سریع از کنار مامور کنترل بلیت رد شد. مامور صدایش زد و گفت: آهای آقا بلیت لطفا او که خودش را به راه دیگر زده بود با تعجب گفت بلیتم؟ آن را قبلا به شما داده ام. من جزو نفرات اول بودم که مجبور شدم به قطار برگردم به دلیل که چیزی را فراموش کرده بودم. مامور کنترل قضیه دادن بلیت او را به خاطر نیاورد واز او اصرار و مرد برلینی هم انکار بالاخره مامور عصبانی شد و در مقابل مرد هم عصبانی تر دعوا بالا گرفت به طوری که آن مرد رییس ایستگاه را خواست. پیش رییس شکایت مامور کنترل را کرد و بالاخره گفت من راست می گویم خوشبختانه می توانم ادعایم را ثابت کنم من همیشه پشت بلیتم حروف اسمم را می نویسم. بلیتها تحویل داده شد همه بلیتها کنترل و عاقبت بلیت مورد نظر پیدا شد.بقیه داستان را خودتان حدس بزنید قیافه مامور و رییس قطار دیدنی بود. هر دو شروع به معذرت خواهی کردند حالا آن مرد برلینی پرو شرط بندی را با رندی و زرنگی برده بود. پاییز نوشته: رونی میتون ترجمه: محسن رخش خورشید او به من یاد داد چطور گودالی بکنم و در آن دانه ای بکارم و آنقدر مراقبش باشم تا گیاهی شود به من یاد داد چطور روی شنها راه بروم و زمین نخورم و بخوانم: جوجه کوچولو از توی آب اومد بیرون تالاپ تالاپ به مدرسه که می رفتم دستم را محکم به دست داشت آرام گام برمی داشتیم و من غباری را که از زیر پاهایم بلند می شد نگاه می کردم. سپس به من آشپزی و دوخت و دوز را موخت و آداب معاشرت را. او هر بار تکرار نصیحتهایش دیوانه ام می کرد. نصیحتهایی که سالها طول کشید به عمقشان پی ببرم. مادر عزیزم، ای کاش به جای همه اینها به من یاد می دادی چگونه دوری ات را تحمل کنم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 40صفحه 8