مجله نوجوان 40 صفحه 9

قدرت کلمات چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از انها داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست. شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند. چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر باتمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هرچه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاش بیشتر فایده ندارد، اما او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنوا است. درواقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند. ترجمه: سارا طهرانیان عقاب مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند برای پیدا کردن کرمها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام با یک حرکت ناچیز بالهای طلایی اش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این عقاب است سلطان پرندگان، او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد زیرا فکر می کرد مرغ است.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 40صفحه 9