مجله نوجوان 40 صفحه 14

داستان اسب پریان بازنویسی: سمیرا یحیائی در زمانهای قدیم پادشاهی زندگی می کرد که همسرش را از دست داده بود از او پسری بنام ملک ابراهیم داشت پادشاه برای اینکه پسرش از غصه بیمار نشود برایش یک اسب پریان خرید پادشاه وزیری داشت بنام بهادر میرزا که از توجه او به پسرش احساس خطر می کرد و تصمیم گرفت ملک ابراهیم را بکشد روزی ابراهیم از مکتب به خانه آمد و دید اسب پریان گریه می کند وقتی علتش را پرسید اسب پریان گفت وزیر در جلوی اتاق تو یک چاه کنده و در میان آن شمشیر و نیزه گذاشته است تا وقتی تو میخواهی داخل اتاق شوی در چاه افتاده و بمیری. ابراهیم آن روز تا شب به اطاقش نرفت و نزدیکهای صبح چاله را با سنگ پر کرد وقتی وزیر فهمید که او به قصدش پی برده بسیار ناراحت شد و تصمیم به کشتن اسب پریان گرفتن فردا که ملک ابراهیم از مکتب به خانه آمد باز دید اسب گریه می کند علتش را پرسید و او گفت وزیر پدرت به تنش زرد چوبه مالیده و به کمر خود نان بسته است و به یک طبیب مقداری پول داده که به پدرت بگوید که او باید گوشت اسب پریان را بخورد تا خوب شود و گرنه می میرد. اسب پریان به ملک ابراهیم گفت فردا ظهر اگر شیهه اول را شنیدی یعنی مرا از طویله بیرون آورده اند شیهه دوم یعنی مرا خوابانده اند و تا شیهه سوم اگر نیامدی مرا خواهند کشت ملک ابراهیم تا ظهر در مکتب گوش به زنگ بود تا اینکه با دومین شیهه مقداری سکه میان بچه ها و فرار کرد تا قصر پدرش دوید و دید که اسب پریان را خوابانیده اند به گریه افتاد و گفت پدر جان یک آرزو دارم که می خواهم برایم برآورده کنی پدرش قبول کرد و او گفت یک دست لباس جنگ بپوشم و سه دور دور قصر با اسب پریان بچرخم پادشاه فورا قبول کرد به دور سوم که رسید ملک ابراهیم فریاد زد ای پدر وزیر تو دروغگو است او را به حمام ببر و زرد چوبه ها را بشور و با اسب پریان به آسمان رفت و در مملکتی دیگر به زمنی نشست از اسب پیاده شد و اسب پریان هم یک دسته از موی یالش را به او داد و گفت هر جا دز کازت یا مشکلی روبه رو شدی یک تار موی مرا آتش بزن تا مشکلت حل شود خلاصه ملک ابراهیم رفت تا رسید به باغی کنار باغ خوابیده بود که پیرمردی بهش نزدیک شد و کنارش نشست و از غم بی فرزندی گفت و تنهایی و...و پیرمرد باغبان پادشاه آن شهر بود و پادشاه هم دختری داشت به نام رخسار دختر از پدرش خواست که اجازه دهد با ملک ابراهیم ازدواج کند و با گفتن این پیشنهاد پدر هم دخترش و هم ابراهیم را از کاخ و شهر خود بیرون کرد ملک ابراهیم به به دنبال فرصتی بود تا دوباره با آتش زدن موی اسب پریان بتواند آن را ببیند تا اینکه از بد روزگار شاه یعنی پدر ماه رخسار بیمار شد و طبیبان گفتند باید آبگوشت آهوی صحرایی بخورد تا خوب شود تمام مردان شهر عازم شدند تا با آوردن گوشت آهوی صحرایی دل پادشاه را به دست آورند ملک ابراهیم هم تصمیم گرفت که به شکار آهو برود و به صحرا رفت و موی اسب پریان را آتش زد اسب حاضر شد و ملک ابراهیم از او خواست تمام آهوهای صحرا را برایش جمع کند اسب شیهه ای کشید و چنان کرد بعد ابراهیم گفت حالا گوشت بدنشان را در ظرفی بزرگ و زیبا برایم جمع کن اسب پریان شیهه دیگری کشید و در آنی کاسه ای بزرگ از گوشت آهوی صحرایی جمع شد وقتی ماه رخسار و ابراهیم به قصر پادشاه رفتند شاه کج خلقی کرد و گفت که آنها را نمی پذیرم تا به اصرار مادر مهربان ماه رخسار پادشاه حاضر شد از آن آبگوشت بخورد و مردان دیگر که دست خالی آمده بودند مورد سرزنش پادشاه قرار گرفتند اما پادشاه پیر باز هم دلش به رحم نیامد و دختر و دامادش را در قصر نپذیرفت تا اینکه جنگی میان شهر پادشاه و شهر همسایه در گرفت تمام مردان شهر به جنگ رفتند ملک ابراهیم هم بیکار ننشست یک تار دیگر از موی یال اسب پریان را آتش زد و اسب حاضر شد از او خواست برنده ترین شمشیر زمین و تیزترین اسب زمین و زیباترین سپر و لباس جنگی را برای او بیاورد اسب پریان شیهه ای کشید و در ثانیه ای همه آنچه خواسته بود فراهم شد ابراهیم به میدان جنگ رفت و تمام دشمنان را از بین برد و پادشاه که از بالای برجی شاهد جنگ بود از حرکات و جنگجویی مرد جوان در حیرت بود تا اینکه جنگ به نفع پادشاه تمام شد و پادشاه مرد جنگجو را خواست تا ببیند این شجاعت را چه کسی می تواند داشته باشد ابراهیم به درگاه شاه رفت و کلاه خود جنگی و سپر و لباس را از تن درآورد و پادشاه وقتی متوجه شد این مرد شجاع شوهر ماه رخسار ملک ابراهیم است دستور داد برای آنها کاخی در نزدیکی کاخ خود بسازند و عروسی مفصلی به جبران گذشته ها برایشان بر پا کردند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 40صفحه 14