
کار هر کاری می کردم خوابم نمی برد از این پهلو به آن پهلو می شدم. با هر تکانی که می خوردم، صدای غژ و غژ تختخواب بلند میشد آنقدر سر و صدای تخت بلند بود که صدای مصطفی درآمد:
"بابا چه خبرته، این قدر تکان می خوری؟ یه خورده آروم بگیر!"
نفهمیدم کی خوابم برد.
با بچه ها قرار گذاشته بودیم که با ماشین خودمان، برویم مسافرت!
همه بچه ها سر کوچه جمع شده بودند، اما سر اینکه کی پشت فرمان بنشیند، دعوا شده بود.
باز هم نادر بود که آتش بیار معرکه شده بود. همه بچه ها موافق بودند که رضا پشت فرمان بنشیند، اما نادر مخالف بود بالاخره رضا پشت فرمان نشست او لباسی مثل لباس خلبانها پوشیده بود یک کلاه شبیه کلاه فضانوردها هم به سر گذاشته بود. بچه ها می خواستند سوار ماشین بشوند، ولی جایشان نمی شد شروع کردند به هل دادن و داد و فریاد راه انداختن.
من هم رفتم جلو، تا سوار ماشین بشوم که چیز عجیبی دیدم و چرخ های ماشین چهار تا کلم گنده بودند. خیلی تعجب کردم! به جحای فرمان، هم یک سینی گذاشته بودند.
خوب که دقت کردم متوجه شدم، ااپتاق ماشین هم یک کدوی بزرگ اشت که شکمش را خالی کرده اند. بالاخره با هر زحمتی بود سوار ماشین شدم و رضا، ماشین را به حرکت درآورد. بچه ها شلوغ میکردندو رضا هم با سرعت زیاد، رانندگی می کرد. کمی که گذشت ماشین به پرواز درآمد. حالا دیگر داشتیم پرواز می کردیم. پایین را نگاه کردم، دیدمک روی دریا هستیم خیلی خوشحال بودیم.
آن شب با کدوی پرنده، همه جا را گشتیم خیلی خوش گذشت دیگر وقت بازگشت بود داشتیم به محله می رسیدیم رضا می خواست سرعتش را کم کند. اما هر چه سعی میکرد، موفق نمی شد. چشمم افتاد به پدال ترمز از آنچه که میدیدیم، وحشت کرده بودم. به جای پدال ترمز، زیر پای رضا، یک تکه آجر قرار داشت. ناگهان فریاد زدم رضا، رضا درخت ! مواظب باش!
تمام تنم از عرق خیس شده بود. هنوز از ترس می لرزیدم بقیه شب، دیگر خوابم نبرد. روز بعد جلسه اضطراری در زیرزمین خانه ما تشکیل شد. برای اصلاح ماشین، هر کس نظری میداد. بالاخره معلوم شد، اشکال از چرخهای ماشین است!
رضا پیشنهاد داد که به جای چرخ ، بلبرینگ بگذاریم. چند نفر از بچه ها، دیگر آن اشتیاق روز اول را نداشند، اما مصطفی و رضا خیلی جدی بودند.
برای خریدن بلبرینگ، باید پول جمع می کردیم. ولی هیچکدام از ما دیگر حتی یک ریال هم نداشتیم. رضا در فکر این بود که نقشه ماشین را تغییر بدهد و مصطفی در این فکر بود که از کجا پول تهیه کند.
چهره در هم مصطفی باز شد، داشت می خندید ، با صدای بلند گفت :" فهمیدم! پاشید بریم."
با اصرار زیاد، مامان را راضی کردیم سطلها را برداشتیم و به طرف فشاری دویدیم. مامان با تعجب به حرکات ما نگاه میکرد. نزدیک فشاری که رسیدیم رضا و بقیه بچه ها هم در صف ایستاده بود. آن روز همه بچه ها آب انبارها را تمیز کردند و بعد هم با آب تازه پر کردند. عصری که کار پر کردن آب انبارها تمام شد، جلوی مغازه پدر رضا جمع شدیم. پول خوبی بود. هر کدام از بچه ها ، پنج یا ده ریال گرفته بودند. روی هم ده تومان شد . آن شب رضا نقشه ماشین را تغیر داد. مثلا از زیر جعبه سیمهایی را به چهار چرخ و فرمان، وصل کرده بود که با حرکت فرمان، بلبرینگها را به چپ و راست می چرخاند.
بلبرینگ ها آماده شده بود، با خوشحالی آنها را نصب کردیم و دفعه قبل خیلی بهتر بود. اما باز هم ماشین نبود و به درد سواری و مسافرت رفتن نمیخورد بعضی از بچهها ناراحت شده بودند. مصطفی که تو فکر بود، با خنده گفت:
" اینکه ناراحتی نداره! هر چی هست، خودمان درستش کردیم خب اگه به درد سواری نمیخوره، برای آوردن آب و پر کردن آب انبارهامان که خوبه!"
از آن روز به بعد، نوبتی برای پر کردن آب انبارهامان از چهار چرخ استفاده می کردیم و کلی میخندیدیم. ولی رضا هنوز در فکر بود. او می گفت:" بالاخره یه روزی ، ماشین درست میکنن. ماشینی که به درد سواری بخوره خواهید دید!"
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 42صفحه 7