مجله نوجوان 47 صفحه 6

افسانه های ملل- کره جنوبی . نوشته : فرانسیس کارپنتر - ترجمه : خ .لرستانی مردان سنگی خدمتکارها با شتاب در رفت و آمد بودند . سگ ها بی وقفه پارس می کردند . همه عجله داشتند. «پاک» و «تی یو » دویدند و در حیاط را باز کردند . سفر دور و دراز ارباب به پایان رسیده بود . پایین جاده می شد تخت روان او را دید که به خانه نزدیک می شد. مدتی نگذشت که نوکرها با لباس مخصوص در حالی که تخت روان ارباب راحمل می کردند، از در حیاط گذشتند و وارد خانه شدند. چهره هایشان چنان تر و تازه بود که اصلا به نظر نمیرسید مدتها در سفر بوده اند. ارباب«کیم هونگ چیب» پرده را کنار زد و از روی تخت روان بلند شد و مشخص بود که عضلات پایش گرفته ، چون به سختی راه می رفت . به یکی از نوکرها گفت : جعبه را به صحن داخلی بیاورید . سپس در حالیکه مستخدمها او را همراهی می کردند ، به داخل خانه رفت . «هالمونی » همسر ارباب ، زمانی که جعبه را گشود و دو ظرف چینی را که با ظرافت رنگ آمیزی شده بود دید ، با رضایت لبخند زد. ظرفها نمونه ای مثال زدنی از هنر ظریف و ستودنی کره بودند. همه اعضای خانواره در سالن اصلی جمع شدند و به ارباب که در حال غذا خوردن بود چشم دوختند . هیچ کس حرف نمی زد . رسم بود که در حال غذا خوردن هیچ صحبتی نشود «هالمونی » به فرزندان و نوه هایش یاد داده بودکه : غذا در زمان غذا خوردن حرف در زمان حرف زدن! پیرزن زمانیکه غذای همسرش تمام شد ، گفت : از سفرت برایمان بگو. «کیم هونگ چیب » گفت:«سفر خوبی بود و با سلامت و خوشی به پایان رسید . در طول راه مجسمه های فراوانی دیدیم که برای دور کردن ارواح خبیثه ساخته شده بودند. بزرگترینشان دو مجسمه سنگی بودند که به شکل یک زن ویک مرد تراشیده بودندشان و چنان عظمت و نیرویی داشتندکه بودن تردید هیچ روح خبیثه ای جرات نزدیک شدن به آنها را نداشت.» او از مجسمه هایی صحبت می کرد که در نزدیکی شهر سئول قرار داشتند. به این مجسمه ها «مایریکز» یا مردان سنگی می گفتند ومردم آنها را برای دور کردن بلا و شر و در اندازه های مختلف می ساختند. «یانگ تی یو» پرسید:«پدر ! آیا آنها از مجسمه بودا هم بزرگتر بودند؟» او مدتی قبل به همراه دوستانش برای دیدن مجسمه بودا به چند مایلی سئلو رفته بود. زیر پای مجسمه رودخانه ای جریان داشت . روستاییان منظقه می گفتندکه این اب هیچ صدمه ای به پیکره مجسمه وارد نمی کند و معتقد بودند تقدس بودا نگهبان مجسمه اش است. ارباب پاسخ داد :«بله ، پسرم. از مجسمه بودا بزرگتر بودند. شبیه زن و شوهری بودندکه درکنارهم ایستاده اند .» «هالمونی » با چشمانی متفکرگفت : در رابطه با آن دو مجسمه افسانه اس هست که سالها قبل مادر بزرگ آن را برایم نقل کرد. آن مجسمه ها نه برای دفع ارواح خبیثه بلکه برای دور کردن گداها و فقرا ساخته شد. البته گداها را دور کرد ولی نه آنطور که سازنده شان انتظار داشت. «اومونی » گفت: مادر ! داستان مجسمه ها را تعریف کن. پیرزن گفت : «مجسمه ها در نزدیکی خانه مرد ثروتمندی که در زمانهای دور می زیست ساخته شده . او خانه بزرگی داشت و اگر اشتباه نکنم اسمش یونگ بود. همه او را به خوش قلبی و مهربانی می شناختند. هیچ گدایی از در خانه او رانده نمی شد.» و هیچ فقیری دست خالی برنمی گشت. از قضا یک سال بارن نبارید و مزارع خشک شد . همه کشاورزان و روستاییان که گرسنه مانده بودند ، به طرف خانه یونگ سرازیر شدند و از درهایی که همیشه گشوده بود داخل شند . خدمتکارها یونگ چندین روز تمام وقت در حال دویدن بودند . ظرفها و کیسه های روستاییان را پر می کردند . اما فرزندان من ! از آنجایی که آب رفته هرگز به جوی باز نمی گردد . بخش بزرگی از دارایی یونگ از دستش رفت و او ترسید که همه چیزش را از دست بدهد یک روز پیر مرد مسافری وارد خانه او شد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 47صفحه 6