مجله نوجوان 51 صفحه 4

داستان آشنایی دلارام کارخیران چشم های دخترک باز باز بود. ساعت 3 صبح بود و مریم کوچولو هر کاری میکرد خوابش نمیبرد. دلش می خواست به حیاط بروند. برخلاف اکثر دختر کوچولوهای 5 ساله، مریم از تاریکی نمی ترسید ولی میدانست بالاخره در مسیر حیاط کله یا پای یکی از خواهر و برادرهایش را لگد خواهد کرد. بنابراین توی رختخواب ماند و سعی کرد تا 10 بشمرد راستش را بخواهید مریم از ترس خوابش نمیبرد. او از دایی پیر مادرش شاکی بود. حالا چه وقت مریض شدن بود! مریضی دایی باعث شده بود تا مادرش صبحها که همه خواهر و برادرها را به مدرسه می فرستادف دست او را بگیرد و به خانه دایی برد. این ماجرا چند روزی ادامه داشت، تا اینکه یک روز همسایه پیر دایی، مادر را صدا زده بود و به او هشدار داده بود که معلوم نیست این پیرمرد چه دردی دارد. بچه را با خوت نیاور، خدای نکرده مریض میشود و اسیرتان میکند. آن وقت پدر و مادر مریم هم نشسته بودند و با هم مشورت کرده بودند و به نتیجه ترسناکی رسیده بودند. قرار شده بود از فردا، پدر مریم ، مریم را با خودش به سر کار ببرد. به خاطر همین بود که مریم هر کاری میکرد خوابش نمی برد. پدر مریم قبر کن بود. به همین سادگی! او آدم زحمتکش و مهربانی بود. مریم تا همین چند وقت پیش نمیدانست شغل پدرش چی است و هر کسی شغل پدرش را می پرسید فقط میگفت: کارگر بهشت زهرا است. مریم کوچکتر از آن بود که واکنش آدمها را از چهرهشان تشخیص بدهد. معمولا هم کسی به زبان نمیآمد و در این باره اظهار نظر نمیکرد. تمام خواهرها و برادرهای مریم درسخوان بودند و در خانه کوچک آنها، مهربانی همیشه جاری بود. بالاخره فردا صبح رسید. پدر دست مریم کوچولو را گرفت و با خودش بیرون برد. قلب مریم تاپ و تاپ میزد. بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:" بااب مرده ها آدم میخورند؟ پدر مکث کوتاهی کرد و جواب داد، نه! آنها اصلا غذا نمیخورند." مریم پرسید:" وقتی گرسنهشان بشود هم با بچه ها مار یندارند؟" پدر خندید و به آرامی جواب داد:" مرده ها مثل همین آدمهای زنده بودند. همه آدمها یک روز میمیرند فقط نوبت آنها زودتر از ما رسید."مریم نفس راحتی کشید و دیگر چیزی نپرسید. پیرمرد سالها بود که نگهبان قطعه کودکان بود. او همه کارگرهای بهشت زهرا را میشناخت و برای خودش در قطعه کودکان اتاقی درست کرده بود که در آن از دوچرخه اسقاطی گرفته تا چای تازه دم پیدا می شد. پیرمرد شبها در اتاقکش میخوابید و با وجود همه مهربانیاش نسبت به دزدهای نیمهشب که سر وقت کمد بچهها میآمدند سختگیر بود. او از دور پدر مریم را تشخیص داد و به استقبالش آمد. پدر مریم خیلی کوتاه ماجرا را تعریف کرد و پیرمرد قبول کرد تا پایان وقت کاری از دخترک نگهداری کند. مریم فقط چند دقیقه اول آرام نشسته بود و بعد یواش یواش شیطنتش گل کرد و شروع کرد به سؤالهای عجیب و غریب پرسیدن. حوصله پیرمرد سررفته بود. به خاطر همین مریم را داخل قطعه کودکان برد و مثل یک مسؤول جهانگردی درباره قطعه برایش توضیحاتی داد و همان جا ولش کرد و به او گفت که وقتی حسابی بازی کرد و خسته شد به اتاقک بیاید و از اتاقک دور نشود چون پیرمرد از پشت پنجره مواظب اوست. گرچه پیرمرد ، خودش را از شر مریدم کوچولو خلاص کرده بود ولی ا ز شر فکر و خیالها رها نمی شد. او بهتر از هر کسی دیگری می دانست که نگهبانی قطعه کودکان از سختترین کارهای دنیاست. مثلا همین دخترکی که دیروز مرده بود؛ مادرش با خواهش و تمنا برایش کمد خواسته بود و پیرمرد در اتاقش کمدی اسقاطی پیدا کرده بود که درش خوب بسته نمیشد و آن را موقتا بالای قبر دختر بچه کاشته بود. چند ساعت بعد، کمد اسقاطی پر از شکلات و پفک و عروسک بود والبته عکس دخترک با لباس سپید در پای کیک تولد نیز داخل کمد بود. مریم کوچولو هم این قبر را پیدا کرد. راستش را بخواهید ترس مریم خیلی زودتر از اینکه فکرش را بکنید ریخته بود و باز هم اگر راستش را بخواهید مریم از آنجا خوشش آمده بود. عکس اکثر بچهها پای کیکهای تولد و یا در مهمانیها بود. همه آنها میخندیدند و بعضیها دست میزدند. کمدها پر از عروسک و خوراکی بود. مریم برای بچه ها اسم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 51صفحه 4