مجله نوجوان 53 صفحه 3

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخی ابراهیم پیام خدا را شنیده بود و ملکوت وحی را می شناخت. جان عزیزش را که در جوانی اسماعیل جا گذاشته بود ، برداشت و به راه افتاد تا به عزیزتر از جانش نشان بدهد که هیچ چیز را از او عزیزتر نخواهد داشت .شکوه توحیدی در قربانگاه می درخشید امّا انگار چیزی کم بود .اسماعیل سر تعظیم بر سنگ رضا گذاشت و تقدیر برای چاقو از نوعی دیگر رقم خورد امّا انگار چیزی کم بود. ابراهیم دل از قربانی بریده بود اما خداوند می خواست شکوه توحید را در صحنۀ دیگری از کتاب افرینش بیافریند .هر دو از امتحان سربلند بیرون آمدند اما انگار چیزی کم بود .گوسفندی از آسمان فرود آمد. ابا عبدالله به سوی طلایی ترین نقطه تاریخ قدم بر می داشت تا زیباترین صحنۀ خلقت را با مداد عشق و حماسه رقم بزند. میراث عهدی عظیم را از خلیل خدا ابراهیم به دوش می کشید و می بایست به این وعده وفا کند .روزهایی بیش به زیباترین لحظۀ آفرینش باقی نمانده بود اما انگار چیزی کم بود. انگار باید رازی شناخته می شود انگار رازی منتظر بود تا به جهانیان شناسانده شود. کاروان ابا عبدالله برای حرکت به سوی قربانگاه آماده می شد. حضرت حج را نیمه تمام گذاشت .توحید می بایست در صحرای دیگری به سرانجام برسد. حضرت برای اتفاقی لحظه شماری می کرد که قرار بود تاریخ را به کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا تبدیل کند اما انگار چیزی کم بود .صحرایی پاک لازم بود تا صدای توحید در آن طنین انداز شود. صحرایی برای شناختن ذات حق، صحرایی به نام عرفات.ابا عبدالله رو به آسمان کرد. دستهایش را بالا گرفت و گفت : ((پروردگارا ! آن کس که تو را دارد چه ندارد و آن کس که تو را ندارد چه دارد.)) ان گاه جویبار اشک از دیدگانش جاری شد .حالا دیگر هیچ چیزی کم نبود .کاروان به راه افتاد تا به وعدۀ خلیل خدا وفا کند .چه مستی است ندانم که رو به ما آورد که بود ساقی واین باده از کجا آورد؟ علاج ضعف دل ما کرشمۀ ساقی است برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 53صفحه 3