مجله نوجوان 53 صفحه 13

شده بودند و سر و صدا راه می انداختند. تا بلکه از این نمد، کلاهی نصیبشان بشود و به نان و نوایی برسند. در همۀ شهر تهران، اسم حسن دولابی به خاطر شرارت سر زبانها افتاده بود. توی خیلی از زورخانه ها از ناچاری برای او ضرب و زنگ می زدند. اگر کسی هم این کار را نمی کرد و جلوی آنها می ایستاد، سر وکارش با نوچه های حسن بود و زیر مشت و لگد آنها له می شد. مرشد به آرامی ضربش را گرم می کرد و گاهی تلنگری بر آن می زد. حسن در حالی که باد به غبغب انداخته بود و با خشم به مرشد نگاه می کرد، رو به نوچه هایش با صدای بلند گفت: «مثل اینکه جناب مرشد به جا نیاوردن و نفهمیدن کی وارد زورخانه شون شده!» یکی از نوچه های حسن با لحن چاپلوسانه ای گفت: «اختیار دارین پهلوان. کیه که پهلوان حسن رو نشناسه؟! همۀ ایران پهلوان حسن دولابی رو می شناسن. ایشون اشتباه کردن، نفهمیدن. حالا هم اشتباه خودشون رو درست می کنن.» بعد رو به مرشد کرد و گفت:«آهای مرشد، پس چرا معطلی؟ زود واسۀ پهلوان حسن به زنگ بزن.» چند نفری از ورزشکارهای جوان که مشغول گرم کردن خودشان بودند، با تعجب نگاه می کردند. مرشد گفت:«پاشین زود از این زورخانه برین بیرون. اشتباهی امدین. اینجا مثل زورخانه های دیگه نیست. اینجا زورخانۀ حاج سیّد حسن رزّازه. تو این زورخانه به پرگوها و بی ادبا محل نمی ذارن. این زورخانه پهلوان داره. درسته که حاج سیّد حسن به رحمت خدا رفته؛ امّا نوچه های پهلوانش هنوز هستن. زنگ این زورخانه فقط برای سیّد ستون به صدا در میاد. هر کسی هم ادعایی داره با اون طرفه.» جوانی که با مرشد صحبت می کرد، با لحن مسخره ای گفت:«اه، حلا کجا تشریف دارن این سیّد ستون شما. براشون پیغام بدین، پهلوان حسن دولابی امدن تا تکلیف شون رو معلوم کنن.» مرشد با بی اعتنایی به آنها، جا سنگی را نشان داد و گفت: «آقا تشریف دارن. سنگ می گیرن،خودشون جواب شما رو میدن.» حسن و نوچه هایش به طرف جا سنگی خیره شدن. انتهای زورخانه، توی غرفه ای که جا سنگی بود، لنگی روی زمین انداخته بودند و مردی زیر سنگ خوابیده بود. پیرمردی سر پا ایستاده بود و مشغول شمردن سنگ بود: یزدان پاک، خالق افلاک سیّد کائنات، سبب ساز کلّ سبب خود الله مرد بدون توجّه به سر و صداهایی که بلند شده بود، با آرامش سنگ می گرفت. هر بار به یک طرف می غلطید و سنگ را در امتداد بازویش به هوا می برد و بعد به طرف دیگر می غلطید و دست دیگرش را با سنگ بلند می کرد. مردی که سر پا ایستاده بود، لنگی را لوله کرده بود و به دور گردنش انداخته بود. یک جفت میل روی شانه هایش گذاشته بود و گاهی آرام میل را دور کتفش می چرخاند و با صدای زنگ دارش سنگ گرفتن رفیقش را می شمرد. چاره ساز بی چارگان خود الله پنجۀ خیبر گشای مولا نگهدارت شش ساق عرش مجید قبلۀ هفتم دخیل! مرد همانطوری که سنگ می گرفت، گفت:«موسی بن جعفر نگهدارت.» چشمشان که به حاج سیّد تقی زینتی افتاد، ساکت شدند و کمی خودشان را جمع و جور کردند. آقا سیّد تقی همانطور که با توجّه سنگهای دوستش را می شمرد، چشم غرّه ای به حسن و رفقایش رفت و دوباره میل را دور کتفش گرداند و مشغول شمارش شد. سیّد تقی زینتی و سیّد ابراهیم حسینی که به سیّد ستون معروف بود، هر دو دوست صمیمی و از نوچه های سرشناس حاج سیّد حسن رزّاز بودند، بعد از حاجی هم کسی قدرت کشتی گرفتن و عرض اندام در برابر آنها را نداشت. سیّد تقی همچنان با دقّت مشغول شمارش بود. حسن و نوچه هایش متوجه شدند، آن که سنگ می گیرد، سیّد ستون است. با دقّت، سنگ گرفتن مرد را تماشا می کردند. یک ذرّه لغزش در سنگهایش نبود. هر چه بیشتر می گرفت، راحت تر سنگ را بلند می کرد و دستها و بدنش کشیده تر می شد. دو لنگه سنگ ، مثل دو کفۀ ترازو، بدون کمترین کم و زیادی مرتّب بالا و پایین می رفت و مرد زیر سنگها می غلطید . شمارش سنگ سیّد تقی از چند صد گذشته بود و مردی که زیر سنگ خوابیده بود، بدون احساس خستگی همچنان سنگ می گرفت. هر چه بر تعداد شمارش سنگها افزوده می شد، تعجّب حسن و نوچه هایش بیشتر می شد. دیگر صدایی از کسی در نمی آمد. حتّی نوچه ها و ورزشکاران زورخانۀ پامنار هم همه نشسته بودند و سنگ گرفتن سیّد را تماشا می کردند. بعد از هر صد جفت سنگ سیّد تقی تقاضای صلوات می کرد و ورزشکاران صلوات می فرستادند و مرد همچنان سنگ می گرفت. جمعیّت هفت بار صلوات فرستانده بودند و مرد دست بردار نبود. سیّد تقی دیگر صدایش را رها کرده زیر سقف زورخانه و با صدای بلند می شمرد. نوچه های حسن نگاههای معنی داری به هم می کردند. بعد از مدّتی طولانی ، مرد سنگها را بر زمین گذاشت. آقا سیّد تقی با صدایی بلند گفت:«یک هزار بار جمال شاه مردان صلوات.» صدای صلوات توی فضای زورخانه پیچید. مرد از جایش بلند شد. سیّد تقی دوباره گفت: «برای سلامتی پهلوان حاج سیّد ابراهیم حسینی صلوات بفرست.» باز هم جمعیّت صلوات فرستادند. صدای «ماشاءالله» و «بر چشم بد لعنت» از هر طرف بلند شد. مرشد اسپند را مشت کرد و روی آتش ریخت و ضرب را محکم به صدا در آورد و بر زنگ کوفت و گفت: «جمال جدّۀ سادات صلوات» و باز صدای صلوات بلند شد. 1- وارد کردن: زورخانه به ترتیب مقام ورزشکاران ورود آنها را با تقاضای صلوات، خوش امدید، کوفتن بر ضرب و یا زنگ که مخصوص پهلوانهای بزرگ است اعلام می کند که این را اصطلاحاً وارد کردن می گویند. ادامه دارد....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 53صفحه 13