مجله نوجوان 53 صفحه 26

داستان افسانه ملل-اتریش باز نویسی : الیزابت ایبل مترجم : محسن رخش خورشید پارچه و بز و چوبدستی ((نیل ))پدر نداشت و به همراه مادر بیمارش که کم پیش می آمد از رختخواب بلند شود زندگی می کرد .او نادان نبود ولی چندان هم از مغزش استفاده نمی کرد. تمام روز را در حال کار در باغ و یا دوشیدن گاو می گذراند ، عصر ها هم در خانه کار می کرد. در یک کلام او بود که خانه را می چرخاند .یک روز برای خریدن مقداری آرد به بازار رفت ، در راه بازگشت ناگهان باد شدیدی وزید و تمام آرد را با خودش برد. این موضوع خیلی جدی بود، چون آنها هیچ پول دیگری برای خریدن آرد نداشتند. نیل همانطور که چشماهایش را می مالید و اشک می ریخت به خانه رفت. مادرش گفت : (( بیشتر از صد بار به تو گفتم که آرد را با دقت حمل کن و گرنه باد شمال ان را از دستت در می آورد . اما حال نباید غصه بخوریم ، امشب را گرسنه می خوابیم و فردا تو پیش باد شمال می روی و از او می خواهی که آردمان را پس دهد)) صبح روز بعد ، نیل -به سمت غاری که محل اقامت باد شمال -بود، به راه افتاد .سفرش یک روز و نیم طول کشید و زمانی که به غار رسید، باد شمال را دید که روی چمن جلوی غار در حال استراحت است .تصمیم گرفت بیدارش نکند. روی زمین نشست و منتظر ماند. مدتی نگذشت که چمن جلوی غار شروع به رقصیدن کرد .باد شمال با غرشی سهمگین بیدار شد و لابه لای شاخ و برگ درختها پیچید .نیل فریاد زد:((باد شمال! صبر کن ! من آمده ام آردی را که از ما گرفتی پس بگیرم .)) باد شمال در آسمان چرخی زد و جلو آمد و گفت : ((کدام آرد ؟ نکند از من انتظار داری هر چیزی را که با خودم می برم به یاد داشته باشم ؟)) نیل گفت :((اما ما فقیریم و نمی توانیم هر وقت خواستیم آرد بخریم ! ما گرسنه مانده ایم .)) باد شمال گفت : ((خدای من !متأسفم که این را می شنوم .اما من واقعاً نمی توانم به یاد آورم که آرد را کجا ریخته ام .)) سپس اضافه کرد : ((خودم هم آرد ندارم و لی می توانم چیزی به تو بدهم که خیلی بهتر است .)) او وارد غارش شد و با یک پارچۀ سفید ، بیرون آمد .آن را به پسرک داد و گفت :((این پارچه را روی میز پهن کن و بگو (( پارچه پهن شو )) آن وقت هر چیزی که را که دوست داشتی روی میز می بینی .)) نیل پارچه را به دست گرفت و به راه افتاد .نزدیک شب به یک مهمانخانه رسید و تصمیم گرفت شب را رد آنجا سپری کند. به میهماندار گفت :((من و مادرم با هم زندگی می کنیم و خیلی فقیرتر از آن هستیم که به نظر می رسد، با اینحال من چیزی از شما نمی خواهم فقط اگر اجازه می دهید ، شب را در یک گوشه ای بخوابم .)) میهماندار زیاد راضی نبود، می ترسید نیل دزد از آب در بیاید، ولی همسرش گفت : ((نترس ! فکر کن پسر خودمان است که در راه مانده. با او مهربان باش! )) میهماندار در نهایت پذیرفت که نیل در گوشه ای از میهمان خانه بخوابد. نیل خوابید و پارچه سفید را روی خودش انداخت اما هنوز مدت زیادی نگذشته بود که از شدت گرسنگی بیدار شد و یکباره به یاد پارچۀ سفید افتاد، با خودش گفت : این پارچۀ اصلا مرا گرم نگه نمی دارد ، بهتر است روی میز پهنش کنم و ببینم چه اتقاقی می افتد.او پارچه را پهن کرد و زیر لب گفت:((پهن شو پارچه .))ناگهان یک کاسه پر از سوپ روی میز ظاهر شد .نیل با ولع سوپ را بلعید و همین که سوپ را تمام کرد ، کاسه ناپدید شد و یک کیک روی میز ظاهر شد .نیل با خودش گفت :((خدای من، خوشمزه ترین غذایی بود که تا به حال خورده ام .)) او کیک را هم خورد و سپس پارچه را جمع کرد و دراز کشید و خوابید .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 53صفحه 26