مجله نوجوان 53 صفحه 27

در تمام این مدت مهماندار از حفره ای در طبقه بالا او را تماشا می کرد. وقتی نیل خوابید به زنش گفت : (( این پارچه می تواند زندگی ما را زیر و رو کند.)) زنش گفت : (( بله ولی به شرط اینکه ما تعلق داشته باشد.)) مهماندار گفت : (( من به هر قیمتی که شده از آن پارچه نیل را برداشت و به جای آن یک پارچۀ سفید ، درست به همان شکل و شمایل گذاشت و بدون هیچ سر و صدایی به طبقۀ بالا برگشت .نیل نزدیک صبح از خواب بیدار شد ، پارچه را برداشت ، از میهماندار تشکر کرد و به راه افتاد .نزدیک ظهر به خانه رسید.مادرش پرسید :((آرد را پس گرفتی ؟)) نیل جواب داد : ((نه ، ولی با خودم چیزی آورده ام که خیلی بهتر است .)) سپس پارچه را روی میز پهن کرد و گفت :(( پهن شو پارچه .))ولی هیچ اتفاقی نیفتاد .او منتظر ماند و چندین بار گفت :((پهن شو پارچه)) ولی باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد .بالاخره مادرش از کوره در رفت و فریاد زد :((پسرک نادان ، گول خورده ای .برگرد و این پارچه را پس بده و بگو که آرد خودمان را می خواهیم .))نیل بدون چون و چرا به راه افتاد و بعد از مدتها پیاده روی به غار رسید و باد شمال را دید که جلوی در غار پیچ و تاب می خورد و دور خودش می چرخد .نیل گفت ((باد شمال ،به من گوش کن.پارچۀ تو به درد ما نخورد، لطفاً آرد خودمانم را بده .)) باد شمال با شگفتی گفت ((خدای من ! تو خیلی بی احتیاطی .من نمی توانم آرد را پس بدهم ولی چیزی دارم که خیلی خیلی بهتر است .)) سپس با سرعت وارد غار شد و با یک بز سفید بیرون آورد و گفت : ((هر وقت به چیزی احتیاج داشتی کافی است بگویی:((بده بز بده )) آن وقت هر چیزی که دلت خواست می بینی .ولی این بار را احتیاط کن و چشمهایت را باز نگه دار.)) نیل طنابی را دورگردن بز گره زد و به راه افتاد ، باز هم نزدیک شب به مهمانخانه رسید، مهمانخانه تغییرات چشمگیری کرده بود ، دیوارها را رنگ کرده بودند و درها و پنجره ها تعویض شده بود .نیل با خودش فکر کرد حتماً یک میهمان ثروتمند به پستشان خورده ، با این شرایط امکان ندارد مهماندار اجازه دهد مثل دفعه قبل شب را اینجا سر کنم .با این حال چون جای دیگری نداشت تصمیم گرفت امتحان کند و در زد .مهماندار با دیدن او با خوشرویی گفت :((بفرمایید، قدمتان روی چشم ، چیزی همراهتان نیست ؟)) نیل گفت : ((این بز برای من است .یک بز جادویی است ، کافی است بگویم ((بده بز بده .))آن وقت هر چیزی را که دلم خواست می بینم .))مهماندار گفت .((پس این بز را هم بیاور تو .باید به چنین بزی احترام گذاشت.)) نیل در گوشه ای از مهمانخانه دراز کشید ولی خوابش نبرد، کنجکاو شده بود و دلش می خواست بز را امتحان کند.به آرامی پیش بز رفت و گفت : ((بده بز بده .)) بلافاصله صدای ریختن چیزی بر روی کف چوبی مهمانخانه به گوش رسید و نیل با شگفتی دریافت که فضلۀ بز ، سکه های طلا است .با خودش فکر کرد دیگر لازم نیست کار کنم و دوران گرسنگی هم به سر رسیده .او دراز کشید و به خواب فرو رفت ، غافل از اینکه مهماندار این بار هم همه چیز را دیده.او به آرامی از پله اه پایین آمد ، سکه های طلا را جمع کرد و بز را با یک بز سفید دیگر عوض کرد. نزدیک صبح، نیل بی خبر از همه جا از خواب بیدار شد و به همراه بز به راه افتاد .وقتی به خانه رسید به مادرش گفت :((این بار یک چیز بهتر آورده ام .این بز شگفت انگیز است ، کافی است به او بگوییم ((بده بز بده )) تا هر چیزی که دوست داشتیم برای من مهیا شود.))سپس برای اینکه مادرش باور کند گفت :((بده بز بده )) بز سرش را بالا اورد و با حیرت به او نگاه کرد .نیل باز هم گفت : ((بده بز بده )) ولی بز، هیچ عکس و العملی از خودش نشان نداد نیل عصبانی شد و فریاد زد :((می گویم بده بز بده .))این بار بز بیچاره و حشت کرد و پا به فرار گذاشت و رفت توی باغ و همۀ سبزیها را لگد مال کرد .مادر گفت ((نیل ، باز هم از فکرت استفاده نکردی .این بز نر است و شیر نمی دهد. به هیچ درد ما نمی خورد .آن را برگردان و آرد خودمان را پس بگیر.))

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 53صفحه 27