مجله نوجوان 53 صفحه 28

نیل طناب بز را به دست گرفت و یک سفر دیگر را به طرف غار آغاز کرد. وقتی به غار رسید، باد شمال را دید که در تدارک یک طوفان بود. نیل داستانش را تعریف کرد.باد شمال گفت :(( همۀ این بلاها به خاطر نادانی خودت به سرت آمده .من نمی توانم به تو با چشم باز نگاه کردن را بیاموزم، ولی حاضرم یک شانس دیگر به تو بدهم.)) سپس از داخل غار یک تکه چوب آورد و به نیل دارد و گفت : (( این یک چوب دستی است وقتی خواستی کاری برایت انجام دهد، باید بگویی: (( بزن چوب بزن .)) دیگر هم این طرف پیدایت نشود .)) نیل بار دیگر به طرف خانه به راه افتاد. زمانیکه به مهمانسرا رسید. چند اسب و درشکه را دید که جلوی مهمانسرا منتظر بودند.با خودش گفت میهماندار هر روز ثروتمند تر می شود و من هر روز فقیر تر از روز قبل ، مطمئناً اجازه نمی دهد پایم را توی میهمانسرایش بگذارم .اما در همین وقت میهماندرا از پشت پنجره او را دید و فریاد زد:(( نیل ، بیا تو کمی استراحت کن.)) نیل با خوشحالی وارد مهمانسرا شد ولی این بار با خودش عهد کرد که چشمهایش را باز نگاه دارد .مهماندار با شادمانی دستهایش را به هم مالید و به چوبدستی نگاه کرد و گفت :((این بار چه چیزی شگفت انگیزی با خودت آورده ای .))نیل گفت :((این چوبدستی جادویی نیست .توی جاده پیدایش کردم.)) سپس آن را روی زمین پرتاب کرد و در گوشه ای دراز کشید .مهماندار با عجله از پله ها بالا رفت و به همسرش گفت : ((پسر ک فقط یک چوبدستی ساده آورده ولی من مطمئنم این یکی از بقیه شگفت انگیز تر است .)) سپس کنار حفرۀ روی زمین نشست و به پسرک چشم دوخت .مهماندار تمام شب را در همین حالت گذراند و حتی برای لحظه ای پلک هم نزد .اما هیچ اتفاقی نیفتاد. نیل با اسودگی خوابیده بود و چوبدستی هم در گوشه ای افتاده بود .بالاخره کاسۀ صبرش پر شد و تصمیم گرفت برود و چوب را از نزدیک بررسی کند.او با احتیاط از پله ها پایین آمد و به طرف چوب رفت و آن را برداشت .در این لحظه نیل که وانمود می کرد خوابیده، فریاد زد: ((بزن چوب بزن! )) ناگهان چوبدستی بالا رفت و محکم به سر مهماندار خورد.مهماندار فریاد کشید و پا به فرار گذاشت ولی چوبدستی او را تعقیب کرد و دوباره ضربه های محکمی به او زد .مهماندار همانطور که می دوید و سعی داشت جانش را از دست چوبدستی نجات دهد فریاد زد: (( بس است .)) چوبدستی یکباره بر روی زمین افتاد . مهماندار در حالیکه به شدت درد می کشید ، پارچه و بز را پس داد و نیل به طرف خانه به راه افتاد تا باقی عمرش را با خوبی و شادی سپری کند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 53صفحه 28