مجله نوجوان 56 صفحه 3

سرمقاله پدر! به خانه ات برگرد . 15 سال زمان زیادی است .شاید 15 سال در نگاه مانند اقیانوس او چیزی شبیه یک پلک زدن باشد اما برای کسانی که به انتظار دیدار دوباره اش حتی به اندازه پلک زدنی هم ، چشم از جاده بر نداشته بودند زمان زیادی بود. 15 سال پیش او را مانند خورشیدی که بخواهد آفتابش را در سرزمین دیگری پهن کند به مغرب زمین فرستاده بودند و حال مشرق ، چشم انتظار طلوع دوباره اش بود .صدای پای صبح در کوچه های تاریک شب به گوش می رسید .شبی سرد و طولانی که 15 سال طول کشیده بود و کسانی که در این 15 سال ، تاریکی آسمان و سردی زمین آزارشان می داد . حالا دل توی دلشان نبود که یکبار دیگر نوازش دستان گرم خورشید را روی سرشان احساس کنند .صبح آرام آرام به تهران نزدیک می شد اما خورشید هیچ احساس خاصی نداشت .خورشید فقط به تکلیفش عمل می کرد و جز به آنچه از سوی خالق هستی به آن مأمور شده بود به چیز دیگری نمی اندیشید مردم امّا تشنۀ نور بودند. آنها پس از 15 سال در دل تاریکی ، چشمه ای زلال و روشن از نور می دیدند که آهسته آهسته در کوچه های ایران قدم می گذاشت . من و تو که بعد از 12 بهمن 1357 به دنیآ امده ایم نمی توانیم تصور کنیم که آن روز کوچه و خیابانهای این شهر چه شور وحالی داشته است و آنها هم که ان روزها را دیده اند، خیلی سعی نکردند که آن شور و حال را برای من و تو تعریف کنند. نه فیلم خوبی از آن روزها بر پرده های سینما خلق شد و نه داستان خیلی خوبی از آن روزها نوشته شد و ما ماندیم و خاطراتی چند که پدرانمان برایمان از آن روزها نوشته شد و ما ماندیم و خاطراتی چند که پدرانمان برایمان از آن روزها تعریف می کردند؛ یعنی ما دستانمان را از دور روی عکسی از شعله های آتش نگه داشته بودیم ولی ما قرار بود با این شعله بسوزیم و آن را به نسلهای بعد برسانیم .خورشید به تهران قدم گذاشت و صبح ، کوچه های شهر را زا عطر خویش سرشار کرد .پدر به خانه اش بازگشته بود و دلهای یتیم پس از سالها دستان گرم نوازشگرش را روی سر خود احساس کردند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 56صفحه 3