مجله نوجوان 56 صفحه 4

داستان .... باغ نگاه حمید قاسم زادگان ...پله ها را بالا می رفتیم .جلوی ما دو لنگه در شیشه ای بود .مقابلش ایستادیم .خود به خود کنار رفتند عمه خانم قدم بلندی برداشت و گفت : به حق چیزای ندیده ! عصبی بود .بی توجه به من راهروی طویل را گرفت و جلو رفت .انگشت سبابه دست راستم بر اثر فشار نخ پلاستیکی دور جعبه شیرینی بی حس شده بود .عمه خانم به سمت خروج اضطراری می رفت .دسته گل رز توی دست چپم را بالا گرفتم و صدایش کردم : عمه جان از اون طرف نه ... . 1،2،3،4،5،6، 7، سرانجام ایستاد. از ترس بسته شدن با عجله از اطاقک سیاه رنگ آسانسور بیرون پریدم .صدای غرولند عمه بدرقه ام کرد .پسر مرحوم آقا داداش مارو باش ؟ دل توی دلم نبود .آخرش دیروز قبول کردند عمه ام را به بیمارستان بیاورم .آنها عجله نداشتند ، اما عمه که در مورد من حساسیتی بیش تر از حد معمول داشت مایل بود هر چه زودتر انتخاب آینده من را ارزیابی کند و به اطلاع شوهرش برساند .عمه خانم قبل از لمس دستگیره زیر لب زمزمه کرد : -خدا اون دو تا رو رحمت کنه ، الهی به امید تو .. عمه با انگشتر عقیقش چند ضربه به در زد .قد عمه نمی رسید . امّا من گردنم را دراز کردم و از پشت شیشۀ دایره ای شکل در اطاق، داخل را نگاه کردم . روی تحخت سفید و اطراف آن کسی دیده نمی شد. عمه لای در را باز کرد و سپس برگشت باغضب به من نگاه کرد. گفتم: به خدا درست اومدیم. پرستاری نزدیک ما آمد و کاغذی را به سمت من گرفت. -شما آقای پور اسماعیل هستید؟ با سر جواب مثبت دادم و عمه کاغذ را گرفت. خط او نبود. امّا صاحبش را شناختم، تپش قلبم چند برابر شد. شنیدم پرستار به عمه می گفت: -بهتر شده بودن . به اصرار خودشون صبح مرخصشون کردیم. یاد شاهد تفأل صبح سر نماز افتادم؛ فاش می گویم و از گفتۀ خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم. عمه به شانه ام زد و با طعنه گفت: -حواست کجاست؟ تو هم مرخص شدی؟ با تو هستم! خونه اش رو بلدی!؟ - استاد ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و برایم سیب پوست گرفت. سیب زرد دماوند. محو دستهای سفیدش شدم. یاد اوّلین روز آشناییمان افتادم؛ سر میز شام بود. گارسونهای هتل همه چیز را مرتب چیده بودند. جای با صفایی کنار پنجره بودم و مطلع غزلی از حافظ را مرور می کردم؛ روشنی طلعت تو ماه ندارد پیش تو گل رونق گیاه ندارد. اکثر کاروان ما دانشجوی چند رشتۀ مختلف بوده و با هم قاطی شده بودند امّا من هنوز در دریای ناباوری سفر به مقدّس ترین مکان دنیا دست و پا می زدم. هر بار که به گلدسته های مسجد الحرام نگاه می کردم. چشمانم پر از اشک می شد. خدا می خواست، آمد و در کنارم نشست و با مهربانی گفت: سلام حاجی، التماس دعا! به صورت اتفاقی یکبار در قبرستان بقیع او را دیده بودم. دستهایش به سفیدی برف بود. از دیس روی میز سیب سرخی برداشت و برایم پوست گرفت. -اِ، اِ... باز هم بی حواس شدی؟ با شما هستم آقا سعید! چرا تشکر نمی کنی؟ ... صدای عمه بود. نگاهش کردم، با چشم به بغل دستم اشاره می کرد. توی بشقاب روبرویم انگور و شیرینی و چهار برش سیب پوست گرفته شده بود. استاد، سرفه می کرد. آنجا هم به سرفه افتاد. ششمین مرتبه که سعی بین صفا و مروه را همپای هم طی کرده بودیم سرفه هایش شروع شد. روی تخته سنگهای کوه صفا نفس تازه کردیم. من دست روی تخته سنگها می کشیدم. تعداد سرفه هایش که زیاد شد کنارم نشست و از زیر احرامش اسپری کوچکی بیرون آورد و میان لبهایش قرار داد. گفتم:

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 56صفحه 4