مجله نوجوان 56 صفحه 5

شما آسم دارید ؟ خندید و دستم را گرفت ، به میان دیگر حاجیان برگشتیم به زحمت تکرار می کرد : الهم لبیک ... الهم لک لبیک ........دستم را نوازش کرد ، نسبت به پارسال لاغر تر شده و رگهای آبی پشت دستش بالاتر آمده بودند .صدای عمه دوباره به یادم آورد توی اطاق پذیرایی خانه آنها هستم . سعید جان جواب حاج آقا رو بده . همهمه های لاشریک لک لبیک در گوشم می پیچید گفتم : افتخار بدید من موهای شمار ا قیچی کنم .)) کسی به پهلویم زد .عمه از کنار همسر استاد بلند شده و کنار من قرار گرفته بود . آبرویم رفت ، معلوم هست چی می گی ؟کجا هستی ؟ حرف دلت رو بزن .توی چشمهای او نگاه کردم و گفتم : استاد، اگه امکان داره من رو به غلامی خودتون بپذیرید!)) دستۀ کوچک خاکستری رنگی از موهایش که من سال قبل قیچی کردم : حالا همگی سفید شده بودند.عمه خانم سریع ادامه داد : حاج آقا ، پدر مادر خدا بیامرزش وقتی 5 ساله بود توی تصادف به رحمت خدا رفتند به زحمت من و شوهرم که بنا است بزرگش کردیم .استاد گفت : قربتاً الی الله رو فراموش نکن ! این بار به نیت پدر و مادر مرحومت مناسک عمره رو به جا بیار . من بلافاصله پرسیدم : شما به نیت کی انجام می دید ؟ گفت : دوستانم ، خدا رحمتشون کنه .آرزوی زیارت خونۀ خدا و قبر پیغمبر رو داشتند. خجالت می کشم که من زنده ام .خوش به حالشون ! اونها الان در جوار پیغمبرند. عمه حرفهایش مثل درد دل شده بود .-حاج آقا ! دانشجوی سال آخر ادبیات فارسیه ، شعر هم بلده بگه ، امانت برادرم بود. به خدا حتی آب رو از دهن بچه های خودم می گرفتم و بهش می دادم تا احساس بی کسی نکنه ! آب زمزم را فقط چند جرعه نوشید .تعجب کردم و پرسیدم : استاد چرا آب رو به سینه تون نمی پاشید ؟ روحانی کاروان می گه ثواب داره .حولۀ احرامش را کمی کنار زد ، دانه های قرمز رنگی لای موهای سینه اش دیده می شد.با لبخند جواب داد : به خاطر این یادگاری های گاز خردله .خیس بشن به خارش می افتند. قرصم را فراموش کردم بخورم ، انشاء الله بعداً. پرستوهای کوچک بالای کعبه را نشانش دادم و گفتم : همه چیز اینجا مثل شعر وزن و قافیه داره . عمه خانم خسته شده بود : حاج آقا ، بعضی وقتها از بس کاغذ سیاه می کنه حواس پرتی می گیره .شوهرم چند تا از شعرهایش رو یواشکی خوند، بهم گفت : عاشق شده ! براش آستین بالا بزن .بعد از نماز همانجا پشت مقام ابراهیم نشستیم . سوال کردم : شما شعر عاشقانه رو می پسندید یا عارفانۀ ؟ نگاه مهربانش به خانه بود .آرام جواب داد : زمان جنگ وقت عملیات ، مشاعره ما گل می کرد . خدا بیامرز بیسیم چی گردان فقط بلد بود بگه : زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت .ت بده ! من هر دو تاش رو با هم دوست دارم .تپش قلبم کم شده بود .حلقه های اشک درون چشمان عمه برق می زد: حتماً خبر دارید .پارسال دانشجویی نمونه شد .اینقدر دلش صافه که نصیبش زیارت خونه خدا شد .در سجده بود روحانی کاروان، مار را دید . سلام کردم و گفتم : استاد دو رکعت نماز شکر می خوانند .آرم کنارگوشم زمزمه کرد : آقای شکوهی استاد نمونۀ کشور هستند. در جوارشون فیض ببرید .داغی چای پایم را سوزاند و .سیمین که با سینی چای روبرویم خم شده بود ، لبخند زد. مانند همان لبخندی که در روز بزرگداشت پدرش در سالن اجتماعات دانشکدۀ فنی به لب داشت . مادرش گفت : انشاءالله مبارکه. نگاهم به عمه افتاد .با دهان نیمه باز محو تماشای سیمین بود و قطعاً از انتخابم راضی بود .بی اختیار دست استاد را برای بوسیدن بالا آوردم . سریع آنها را عقب کشید .لبهایم از روی رگهای داغ دستش عبور کرد .سرم را در آغوش گرفت .بغضی آشنا ، مثل هنگامی که درون هواپیمای بازگشت از سرزمینی که او را پیدا کرده بودم، به سوی گلویم هجوم آورد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 56صفحه 5