مجله نوجوان 56 صفحه 14

خرده داستان نویسنده : L.G.Alexander ترجمه : دلارام کار خیران دکتر و کتابفروش روزی روزگاری، کتابفروشی در یک کتابفروشی کوچک در دهکده ای در انگلستان کار می کرد .یک روز صبح موقع تمیز کردن کتابها ،یک دسته کتاب از بالای قفسه روی پای کتاب فروش افتاد. پای کتاب فروش ورم کرد و کبود شد طوری که همسرش از او خواست تا برای مداوا پیش پزشک دهکده برود ولی کتاب فروش جواب داد : نه! پزشک دهکده هر روز به کتاب فروشی سر می زند .فردا پایم را به او نشان خواهم داد.))حدس کتاب فروش درست از آب درآمد و فردا صبح پزشک دهکده به کتابفروشی رفت و اتفاقاً چند کتاب انتخاب کرد. کتاب فروش هم از فرصت استفاده کرد و پای صدمه دیده اش را به او نشان داد. پزشک پای او را دید و گفت ((باید پایت را در آب گرم بگذاری و بعد اسم یک پماد را روی یک کاغذ نوشت و به او داد و گفت : این پماد را هم بگیر و روزی دوبار به پایت بزن ،حالا حساب من چقدر می شود ؟)) کتاب فروش گفت : دو پوند پزشک تشکر کرد و خداحافظی کرد،کتاب فروش به آرامی گفت : ولی آقای دکتر فراموش کردید حساب کنید! دکتر جواب داد من برای معاینۀ ساده ای مثل پای شما در مطبم ، یک پوند دستمزد می گیرم ولی می دانید که قیمت ویزیت در محل کار شما دو برابر است ، یعنی مساوی قیمت کتابها ، با اجازه ! و رفت سرعت انتقال یک هتل بزرگ در یکی از شهرهای بزرگ ایتالیا، آتش گرفت .ترس از آتش سوزی باعث شد که همۀ مسافران با لباسهای استراحتشان از اتاقها خارج شوند و بیرون هتل بایستند، یکی از مسافران که هیجان زده بود ، به مسافر کنار دستی اش گفت : آدمها وقتی می ترسند، همه چیز را فدای جانشان می کنند، ولی من آنقدر فرصت داشتم که ده تا اتاق خالی را بگردم و پولهای صاحبانش را بردارم ، می دانی، خوبی آتش سوزی این است که بعد از پایان آن ،کسی انتظار ندارد پولهای کاغذی اش ، سالم مانده باشند. مسافر دوم نگاهی به او انداخت و گفت : کاملا ً درست است ،حالا می توانید حدس بزنید من کی هستم؟)) مسافر اولی سرش را به علامت ((نه))تکان داد. مسافر دومی گفت : من یک کارآگاه پلیس هستم !)) مسافر اوّلی به اندازۀ یک ثانیه فکر کرد و جواب داد:« خوشبختم ، من هم یک نویسنده هستم ،کار من قصه پردازی و فکر کردن به رویدادهایی است که هیچوقت رخ نداده اند.» واقعاً که خدا را شکر ! پسرک 11 ساله آرزوی عجیبی داشت .او در مدرسه اس استثنایی درس می خواند، مدرسه ای که مخصوص معلولین بود.پسرک به طور مادر زاد از داشتن هر دو دستش محروم بود و اما آرزو ! پسرک آرزو داشت رانندۀ قطار شود .او بعد از مدرسه به ایستگاه راه آهن می رفت و ساعتها و ساعتها به رفت و آمد قطارها زل می زد .او توانسته بود بعضی از رانند ه ها را به عنوان معصوم ترین ، مؤدب ترین و خجالتی ترین پسر کانزاسی قانع کند و موقع رانندگی کنار دستشان بنشیند. هیچکدام از راننده ها نمی دانستند پسرک معصوم ، مؤدب و خجالتی ، چه نقشه ای در سر دارد. بالاخره روزی که پسرک مدتها منتظرش بود فرا رسد و راننده ای برای خرید کردن از قطار خالی که قرار بود به ایستگاهی خارج از مسیرهای شلوغ برود ، خارج شد و پسرک را در قطار تنها گذاشت .پسرک هیچ مشکلی در استفادۀ استادانه از پاهایش ، برای هدایت قطار نداشت .خیلی زود، سرعت او به 40 مایل در ساعت رسید .هیچکس باور نمی کرد به راه افتادن قطار ، کار پسرک باشد .همه به دنبال دلیل حرکت خود به خودی قطار بودند.کوتاهی قدر پسرک هم به این موضوع دامن می زد .او آنقدر کوچک بود که کسب او را از پشت شیشه نمی دید. پسرک قطار را تا شهر مسیوری هدایت کرد، آن را نگاه داشت و به سمت شهر خودش تغییر مسیر داد. رانندۀ خشمگین منتظر او بود.او جلوی قطار را گرفت و پسرک مجبور شد توقف کند. راننده مثل لبو سرخ شده بود و لاله های گوشش می لرزید .ولی وقتی پسرک با ادب و خجالت و معصومیت گفت : من قطارها را دوست دارم. فقط توانست لبخند بزند .او جواب داد : خب پسرجان ، من فقط خدا را شکر می کنم که تو هواپیما را دوست نداری .))

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 56صفحه 14