مجله نوجوان 56 صفحه 28

داستان نویسنده : دیوید هنری میلسون مترجم : امیر مهدی حقیقت دختری که به روح اعتقاد نداشت کتی تامبلوید همه چیز را می دانست. می دانست طول زمین 25 هزار مایل است و عرضش 80 هزار مایل. می دانست زمین با ماه 238854 مایل فاصله دارد و با خورشید 93 میلیون مایل، می دانست چیزی در حدود 5 میلیارد نفر در زمین زندگی می کنند؛ و در ضمن این را هم می دانست که هیچ کدام از این 5 میلیارد نفر به زندگی و با هوشی خودش، یعنی کتی تاملوید، نیست. بقیه بچّه های کلاس خانم آرنولد هم می دانستند چیزی نیست که کتی نداند، چون هر وقت کسی چیزی می گفت، کتی بلافاصله در جوابش می گفت: «خودم می دونم» که معنی اش این بود که طرف، با گفتن حرفش، وقت خودش و او را تلف کرده. البته این جور هم نبود که هر وقت خانم آرنولد سؤالی می کرد، کتی دست بلند کند. این جور هم نبود که سر زنگ ریاضی و جغرافی و تاریخ اصلاً اشتباه نکند. برعکس زیاد اشتباه می کرد ولی هر بار، بعد از شنیدن جواب درست، فقط می گفت:«خودم می دونستم.» و هیچ کس نمی توانست ثابت کند که کتی راست نمی گوید. آقا و خانم تامبلوید، هر دو ، مثل خانم آرنولد، معلّم بودند. وقتی جوابهای کتی درست بود،خوشحال می شدند، امّا وقتی اشتباه می کرد زیاد 0خوششان نمی آمد. شاید اگر آقا و خانم تامبلوید، کمتر نگران جوابهای کتی بودند، کتی هم کمتر نگران اشتباه کردن خودش، و خوش نیامدن آنها می شد. امّا به هر حال، بعضی پدر و مادرها خیلی نگران بچّه هایشان هستند. درست همان طور بعضیها هم به اندازه کافی نگران بچّه هاشان نیستند. خانم آرنولد ، گاهی وقتها برای بچّه های کلاس، کتاب قصه می خواند، بعد می گذاشت دربارۀ قصّه حرف بزنند . روزی که ما می خواهیم درباره هاش حرف بزنیم، خانم آرنولد یک داستان از ارواح خواند- یک داستان درباره یک خانه قدیمی، پر از صداهای عجیب و غریب،که مرد خیلی پیری داخل آن زندگی می کرد و یک روز، در خانه با غژ بلندی باز می شد و روح خیلی پیری به دیدار پیرمردی می رفت و به او می گفت روح خود پیرمرد است. بچّه ها با علاقه به همه قصه گوش کرده، به خصوص جاهای ترسناکش. قصه که تمام شد، خانم آرنولد از بچّه ها پرسید از روح چه می دانند. طبیعی بود که کتی تامبلوید درباره روحها هم همه چیز را می دانست. برای همین دست بلند کرد. خانم کتی گفت:«بله، کتی؟» کتی گفت:«روح وجود ندارد، روح ساخته و پاخته تخیل آدم است.» خانم آرنولد گفت:«آهان، منظورت ساخته و پرداخته است.»کتی گفت:«آره، خودم می دونم.» خانم آرنولد پرسید:«خب از کجا می گی وجود نداره؟» کتی گفت:«چون که یک واقعیته، هیچ کی تا حالا روح ندیده.» خانم آرنولد گفت:«بعضی ها می گن دیده ان.» کتی گفت:«ولی نمی تونن ثابت کنن. هیشکی تا حالا ثابت نکرده. اگه نشه ثابت کرد، پس یعنی واقعیت نداره.» جاناتان جیمز گفت:«ولی هیچ کس هم ثابت نکرده که روحها وجود ندارن.» ملویل وولوی گفت:«من یه روز تو تلویزیون یک عالمه روح دیدم.» آندرو مک آندر گفت:«تلویزیون از زندگی واقعی بهتره و حرفهاش درسته.» گری گیلبانک گفت:«یک بار تو یک سیرک، روح دیده.» کتی هم بهش گفت:«اونی که تو دیدی یک آدم بوده که خودشو شکل روح کرده.»به این ترتیب بحث ادامه پیدا کرد تا وقتی زنگ خورد و به قول خانم آرنولد، بحث با روح کلاس تمام شد. امّا آن شب این بحث با روح ادامه داشت، چون همین که کتی تامبلوید سرش را گذاشت روی بالش... غیژ. غیژژ. در اتاق خوابش یواش باز شد و توی تاریکی، دید یک هیکل سفید پوش عجیب و غریب به طرف تختش می آید/ هوای سرد و نمناکی، مثل هوای دور و بر بستنی فروشها، به صورت کتی خورد. کتی زیر ملافه لرزش گرفت. صدای گوشخراش تیزی گفت:«سلام، کتی تامبلوید!» کتی پرسید:«تو ... تو.. تو کی هستی؟» صدا گفت:«یعنی تو نمی دونی؟» کتی گفت:«ن... ن... نه.» روح گفت:«اوا، من فکر کردم تو همه چی رو می دونی. من یکی از اون چیزهایی هستم که تو قبولشون نداری. اومدم ثابت کنم که هستم.» کتی گفت:«آره، من ... من... دارم می ... می بینم اینجایی...» روح گفت:«خودم می دونم. حالا گوش کن ببین چی می گم، کتی تامبلوید . تو می گی روحها ساخته و پرداخته تخیل آدم هان، مگه نه؟»کتی گفت:«ساخته و پاخته.» روح غرید:«پرداخته! یعنی تو می دونی؟! حالا ببینم، اگر من ساخته و پرداخته تخیل تو ام پس چرا داری ازم می ترسی؟!»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 56صفحه 28