مجله نوجوان 62 صفحه 4

داستان باید شیرینی بخرم ! محسن وطنی دقیقاً 3 ساعت و 26 دقیقه و 34 ثانیه به تحویل سال نو باقی مانده بود . این را مجری بد ترکیب برنامۀ مسخره تلویزیونی داشت می گفت . نمی دانست چرا همینطوری پشت شیشه های قهوه خانه ایستاده بود و زل زده بود به تلویزیون داخل مغازه . سرش را انداخت پایین به راهش ادامه داد . دلش می خواست برای سفرۀ هفت سین شیرینی بخرد امّا آیا واقعاً این کار در مدّت به قول گویندۀ تلویزیون 3 ساعت و 26 دقیقه و 34 ثانیه که حالا کمتر هم شده بود ، عملی بود . خیال پردازی نمی توانست هیچ کمکی به او بکند . باید هر طور شده برای سفرۀ هفت سین شیرینی می خرید امّا چطوری اش را نمی دانست . چشمش افتاد به شیرنی های پشت ویترین مغازۀ شیرینی فروشی . چند تا کیک هم داخل ویترین بود . تا حالا کیک نخورده بود امّا می توانست تصور کند که کیک باید کمی از شیرینی های معمولی نرم تر باشد . با خودش فکر می کرد که اگر پول کافی پیدا کند از کدام شیرینی ها خواهد خرید . شاید از این کشمشی ها و شاید هم شیرینی برنجی . البته همۀ این ها بستگی داشت که او می توانست در این لحظات تهیّه کند پس بهتر دید که به جای تلف کردن وقتش کنار ویترین شیرینی فروشی زودتر راه بیفتد امّا به درستی نمی دانست که کجا باید برود . این بدترین حالتی بود که می توانست در این ثانیه های سنگین برای او پیش بیاید . از این بلاتکلیفی متنفّر بود . کنار خیابان سه تا لگن بزرگ ماهی بساط کرده بودند ، می توانست آن قدر پول دربیاورد که برای خواهر کوچکش یک ماهی سه دم با یک تنگ کوچولوی خوشگل بخرد . نمی دانست چرا هر چیزی این اندازه معطّلش می کرد . شاید اگر می دانست کجا می خواهد برود ، اینقدر الکی وقتش را هدر نمی داد . باید زودتر تصمیم می گرفت . تنها راهی که به ذهنش می رسید این بود که برود و از کسی پول قرض یگیرد . به هر حال این عید دیدنی لعنتی تمام می شد و او می توانست کار کند و قرضش را پس بدهد امّا آخر از چه کسی می توانست پول قرض بگیرد . او که در این شهر فامیل و آشنایی نداشت تازه اگر هم داشت با وضعیّت فعلی او کسی حاضر نمی شد که پولش را به او قرض بدهد . از کجا معلوم که می توانست کار پیدا کند و پول آنها را پس بدهد . سردش شده بود ، یاد داستان دخترک کبریت فروش افتاد امّا او که دختر نبود . به قول ننه حاج خانم دیگر برای خودش مردی شده بود با خودش فکر کرد که این شب عید واقعاً شب احمقانه و عذاب آوری است حالا چه عید نوروز باشد و چه شب کریسمس فرقی نمی کند . باید کار پیدا می کرد . امّا حدود دو ساعت بیشتر به سال تحویل باقی نمانده بود . اماّ واقعاً ممکن است که در دو ساعت یک نفر بتواند کاری پیدا کند ؟ حتماً می بایست راه حلی پیدا کند . حتّی اگر خودش را به آب و آتش می زد بهتر از این بود که دست خالی پیش خواهر و مادرش برگردد . ناسلامتی او جای خالی پدر را برای آنها پر کرده بود و حالا خیلی بد می شد اگر نمی توانست لااقل با یک کیلو شیرینی سر سفرۀ هفت سین بنشیند . همینطور که با خودش فکر می کرد به بازار لباس فروشها رسید . نگاهی به دور و برش کرد و تازه متوجّه شد که اشتباهی آمده است . این فکر که به ذهنش زد با شتاب خود را به بازار میوه فروشها رساند . دیده بود که در بازار میوه فروشها کسانی برای جابه جا کردن بار های سنگین دیگران پول می گیرند . با عجله سرش را به اطراف چرخاند تا کسی که بیشترین میوه ها را خریده پیدا کند . تابستان گذشته در مغازۀ دوچرخه سازی آقا رضا پول خوبی درآورده بود اما در زمستان آقا رضا به بهانۀ اینکه بازار دوچرخه در زمستان رونق ندارد و پولش به حقوق کارگر نمی رسد او را از مغازه اش بیرون کرده بود و او تا به حال نتوانسته بود برای خودش کاری پیدا کند و کفگیر پس اندازش نیز ماهها بود که به ته دیگ خورده بود . در همین فکرها بود که خانم شیک پوشی در مقابلش ظاهر شد . این خانم درست همان کسی بود که دنبالش می گشت . هم میوه و سبزی فراوانی توی دستش بود و هم قیافه اش به پولدارها می خورد . بی اختیار گفت :

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 62صفحه 4