مجله نوجوان 63 صفحه 4

داستان احمد اکبرپور خواب کنار دریا کسی در میان دریا ، نه آنجایی که خیلی دور است . کمی نزدیک ساحل من را صدا می کند . تنم از خواب سنگین است . دستی پلکهایم را بالا می زند . صدا برایم آشناس . « کمک ، بابا ، بابا خلیل . . . ؟ ! » صدای جیغ می آید . جیغ مهتاب و مادرش . سیمین زنم بر سر می زند ، اما من که دست ندارم این طرف می روم ، آن طرف می روم ، آستین هایم مثل دست های عروسک خیمه شب بازی در هوا می رقصند . هوا داغ است و شن های کنار ساحل آشفته اند ، دست های کوچک او در آستانه صفحه سبز آب پیدا می شوند . خرچنگی هراسان از روی شن های داغ به سوی آب هجوم می برد قبل از خواب من آمده بود زیر همین بوته کنار قالیچه ما . یادم می آید به او گفتم : - « نرو سامان جان ، دریا آرام و قرار ندارد . ببین خرچنگ بیچاره هم هول کرده . » کاش دستهایم بودند . من شناگر ماهری هستم . توی هر آبی هر وقت دلم می خواست تا عمق سی متری پایین می رفتم . هر کسی باور نمی کند . اصلاً باید به چهره من دقیق شود ، دماغی کشیده با صورتی استخوانی . این مشخصات اکثر آدم های بومی دریایی شمال است ؟ سیمین جیغ می کشد . دارد می رود توی آب . مهتاب از ما دور می شود . حال چه وقت خواب بود . سامان بعد از غفلت کوتاه من پا به دریا گذاشته بود . آه ای خدا . . . کجاست دستهایم ؟ آب به پایم می خورد ، خرچنگ انگشتم را گاز می گیرد و سریع به پشت تخته سنگ کوچکی پنهان می شود . سیمین نزدیکم می آید . با صورت مملو از قطره های دریا ، محکم به سینه ام می کوبد ، صدایش مثل غرش آشنایی در گوشم می پیچد : - « کجا می ری ؟ با کدام دست می خواهی . . . ؟ » مثل شدت موج انفجار پرتاب می شوم ، سرم به تخته سنگ می خورد . آفتاب داغ پشت تکه ابری می رود . . . دریا رودی می شود و ساحل پر از سنگر های آشنا . گلوله ها مثل دانه های تگرگ توی دل رود فرو می روند و ناله می کنند . جز جز جز جز ، جز . . . هنوز دو نفر که برای شناسایی رفته اند برنگشته اند . موهای بدنم زیر لباس غواصی سیخ میشود . دل به دریا می زنم . تنم میان آب قوس می رود . اینجا دریای شمال نیست ، اروند رود است . موج مثل کاروانی به شکل کوهان شتر از دنبال هم می آید ، توی تاریکی هر دوی آن ها را می بینم . آخرین رمقهایشان است و با دیدن من لبهایشان می جنبد : - « آقا خلیل ، اگر می توانی ما را بکشون توی ساحل خودی . زخمی شدیم . » وظیفه ام بود . دو دستم را زیر بازوهایشان گرفتم . . . به زحمت از موجها گذشتیم . نزدیک ساحل صدای سوت آمد و ترکش خمپاره ما را از هم جدا کرد . دو دستم با آن ها به زیر آب رفت . - « شما اینجا چه می کنید ؟ کی به شما خبر داد سامان داره غرق می شه ؟ شنیده بودم شهدا را به این راحتی آب پس نمی ده ؟ » سامان را به کنارم می آورند هر دو همان لباس غواصی شانزده سال قبل را به تن داریمس . - « آقا خلیل ناراحت نباش ، سامان حالش خوبه فقط ترسیده . » . . . دستی مهربان صورتم را نوازش می دهد . صدای مهتاب در گوشم می پیچد : - « مامان بیا ، بابا به هوش اومده . » پلکهایم را آرام باز می کنم . اندام خیس و لرزان سامان بالای سرم ایستاده است . لبخندی روی لبهایم می نشیند . سیمین زیر سرم را بلند می کند . چشمم به دریا می افتد ، در میان موج ها دو غواص در حال دور شدن از ساحل هستند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 63صفحه 4