مجله نوجوان 63 صفحه 5

داستان داستان هایی از ازوپ دلارام کارخیران ازوپ صدها سال پیش در یونان زندگی می کرد . او مستخدم مرد ثروتمندی بود . او شیفتۀ داستان سرایی و تعریف کردن داستانها برای دوستانش بود . همۀ مردم شهر قصه های او را دوست داشتند . آنقدر که قصه هایش از شهری به شهری و از کشوری به کشوری می رفت و سینه به سینه نقل می شد . ازوپ در دنیا معروف شد و قصه های او هنوز که هنوز است ، نقل می شود . روباه و انگور روزی روزگاری روباه گرسنه ای از حاشیۀ جادهّ ای می گذشت . روباه خیلی خیلی گرسنه بود و در کنار جادّه ، دیوار بلندی نظر او را جلب کرد که شاخه های بزرگ انگور از آن آویخته بودند . دست و پای روباه گرسنه با دیدن این منظره سست شد . او کنار دیوار ایستاد و به انگورها نگاه کرد . به نظر خوشمزه می رسیدند . اما این تازه شروع ماجرا بود . ارتفاع دیوار خیلی زیاد بود و دسترسی روباه به انگورها ، غیرممکن به نظر می رسید . روباه روی دو پایش ایستاد و پنجه هایش را روی دیوار گذاشت . فایده ای نداشت . انگورها هنوز دور از دسترس روباه گرسته بودند . روباه شروع به بالا و پایین پریدن کرد . ولی باز هم فایده ای نداشت . انگار روباه هر چه بالاتر می پرید ، کمتر به انگورها می رسید . باز هم تلاش کرد اما باز هم فایده ای نداشت . انگار دوباره هر چه بالاتر می پرید ، کمتر به انگورها می رسید . او باز هم تلاش کرد . تا حدی که یکبار نوک دماغش به یک خوشۀ انگور خورد و دلش غش رفت ولی باز هم فایده نداشت . روباه آنقدر بالاو پایین پرید که کاملاً خسته شد ، آنقدر خسته که نمی توانست قدم از قدم بردارد ، بالاخره روباه خسته از بالا و پایین پریدن دست برداشت و به فکر فرو رفت او با خود گفت : این انگورها به درد من نمی خورد ، من فکر می کردم آن ها رسیده و شیرین باشند ولی حالا که خوب فکر می کنم ، می بینم آن ها کال و ترش و بد مزه هستند ! روباه گرسنه با این فکرها خودش را آرام کرد و از خیر انگورها گذشت و رفت . مثل خیلی از ماها که وقتی از پس به دست آوردن چیزی بر نمی آییم ، هزار جور عیب و علت رویش می گذاریم . یک ضرب المثل ایرانی اینجور وقت ها می گوید : « گربه دستش به گوشت نمی رسد ، می گوید اَه اَه چه بویی می دهد ! » کلاغ تشنه یک روز گرم ، آقا کلاغه که به شدت تشنه بود ، در به در دنبال آب می گشت نزدیکترین رودخانه ، نسبت به جایی که کلاغ در آن قرار داشت . خیلی دور بود و کلاغ خسته تر از آن بود که بتواند برای به دست آوردن آب تا رودخانه پرواز کند . او به این طرف و آن طرف نگاه می کرد ولی نه چاله ای و نه گودالی ! او باز هم جستجو کرد ، تا بالاخره با یک کوزۀ بزرگ مواجه شد که کنار خانه ای روی زمین بود . کلاغ کنار کوزه آمد و داخل آن را نگاه کرد . کمی آب ته کوزه بود . کلاغ بی معطلی سرش را در کوزه فرو برد . ولی نتوانست به آب برسد . او روی لبۀ کوزه ایستاد و دوباره سعی کرد ، باز هم فایده ای نداشت ، نوک کلاغ به ته کوزه نمی رسید و آب ته کوزه بود . کلاغ سعی کرد کوزه را بشکند . او چند بار دورخیز کرد و با نوک و بدنش به کوزه کوبید ، ولی کوزه خیلی محکم بود و به این راحتیها نمی شکست . کلاغ باز هم فکر کرد و این بار سعی کرد با بالهایش کوزه را بغل بگیرد و برگرداند تا آب آن خارج شود و بر زمین بریزد ، ولی کوزه مثل یک تخته سنگ به زمین چسبیده بود و کلاغ تشنه ، هر چه بیشتر تلاش می کرد ، کمتر نتیجه می گرفت . کلاغ آنقدر خسته بود که حتی نمی توانست خودش را تا زیر سایۀ درختی بکشاند و آنقدر تشنه بود که مطمئن بود تا چند دقیقه بعد از تشنگی خواهد مرد . کلاغ آرام روی زمین نشست و بالهایش را روی زمین پهن کرد . او بی حرکت باقی مانده بود و فکر می کرد و فکر می کرد . او دوست نداشت از تشنگی بمیرد . بعد از مدتی فکر کردن ، او متوجه سنگ ریزه هایی شد که روی زمین افتاده بودند و راه حلی به نظرش رسید . او سنگ کوچکی را به منقار گرفتت و آن را در کوزه انداخت . و بعد سنگ دوم و بعد سنگ سوم و . . . و با افتادن هر سنگی در کوزه ، آب کوزه بالاتر می آمد . پس از مدت زمان کوتاهی تقریباً کوزه از سنگ های ریز و درشت پر شده بود و آب بالا آمده بود . تا حدی که بالاخره کلاغ باهوش توانست منقارش را به آب برساند و تشنگی اش را مرتفع کند حق هم داشت چون همۀ ما می دانیم که هر وقت خواسته ای عمیق و قلبی باشد ، راه حلی هم برای رسیدن به آن پیدا می شود .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 63صفحه 5