مجله نوجوان 63 صفحه 12

داستان پهلوانی خسرو آقا یاری قسمت اول پهلوان آقا میرکاشانی چند ماه بود که هیچ کاروانی از شهر بیرون نرفته بود . هیچ کدام از قافله ها جرأت حرکت نداشتند . راهها نا امن بود . راهزنها و گردنه گیرها راهها را بسته بودند و مردم همه از ترس جانشان ترجیح می دادند که کار و زندگیشان را رها کنند و در خانه هایشان بمانند . بازارها از رونق افتاده بود . بازرگانان کهنه کار که همۀ عمرشان در سفر و خرید و فروش گذشته بود ، حالا مجبور بودند توی حجره های تنگ و تاریکشان بنشینند و دست روی دست بگذارند و انتظار بکشند . حاج آقا رئوف سرشناس ترین بازرگان شهر که به خاطر سن و سال و تجربۀ زیاد ، سمت بزرگتری بازرگانان شهر را داشت و مورد احترام همه بود ، توی حجرۀ خودش نشسته بود و به قلیان سفالی که در پیش داشت آرام آرام پُک می زد و به صدای قُل قُل قلیان گوش می داد . بعد دود قلیان را به هوا می فرستاد و به آن خیره می شد . بازار خیلی خلوت بود . گاهی کسی از مقابل حجره ها می گذشت و بی تفاوت به داخل آن ها نگاهی می انداخت ، خورشید حسابی خودش را روی آسمان شهر پهن کرده بود و دامن چین دار طلایی اش را تا دور دستها گسترانیده بود ؛ امّا زیر تاق بازارچۀ قدیمی ، عابرینی که هرازگاهی عبور می کردند ، از گرمای خورشید در امان بودند . تازه داشت چشم های حاج رئوف گرم می شد که جلوی در حجره شلوغ شد . گروهی از همسایه ها جلوی در ایستاده بودند و به هم تعارف می کردند . بالاخره وارد حجره شدند . حاجی به احترام همسایه هایش از جا بلند شد و با تک تک آن ها سلام و علیکی کرد و همگی نشستند . معلوم بود اتفاق مهمی افتاده که یک گروه از بازرگانان سرشناس شهر با هم به حجرۀ او آمده اند . به محض اینکه نشستند ، حاجی عبدالله اصفهانی مهلت نداد و شروع به صحبت کرد و روبه حاج آقا رئوف گفت : « و الله حاج آقا غرض از مزاحمت این که صبح امروز شاگرد حجرۀ من مرتضی که به کاروانسرای کهنه رفت بود تا به انبار سرکشی کند ، خبر آورد که اصلان قافله چی تصمیم گرفته قافله اش را به راه بیندازه و گفته اگر هیچکدام از بازرگانان هم حاضر نشوند که با او همسفر شوند ، تن هایی به صحرا می زنه تا این سکوت رو بشکنه . و الله از شما چه پنهان از وقتی که این خبر رو شنیدیم ، به فکر افتادیم که بلکه ما هم دل به دریا بزنیم و همراه با اون راهی بشیم . هر چی باشه ، اصلان مرد صحراست ، کار کشته و راه بلده . سر نترسی هم داره ، از راهزنها هم واهمه ای نداره . » هنوز حرف های عبدالله تمام نشده بود که میرزا علی اصغرخان تاجر ، خودش را وسط صحبت انداخت و گفت : « بله حاج آقا ، باید یه فکری کرد . یه کاری باید صورت داد . آخه این طوری که نمی شه ، نه شاه به فکر مردمه نه دولت ! نه نظمیه ای در کاره و نه گزمه ای . یه مشت راهزن گردنه گیر ، امن و امان رو از مردم گرفتن . بالاخره تکلیف این مردم بدبخت چیه ؟ اگه یه مدت دیگه بخواد این طوری پیش بره ، قحطی میشه ، همین حالاشم خیلی از چیز هایی که مردم لازم دارن گیر نمی یاد . تکلیف تجّار چه می خواد بشه حاج آقا ؟ مال التجاره را که نمی شه بی مصرف گذاشت ، فرسوده می شه و از بین می ره . تازه از این گذشته ، اگه نتونیم به موقع جنس هامون و به بازار برسونیم ، بازار را از دست می دیم . اینجا اموالمان توی انبارها دارن می پوسن ، از آن طرف جنس هایی رو که سفارش دادیم ، توی شهر های دیگه موندن . ما برای چاره جویی خدمت شما اومدیم . هر چی باشه دنیا دیده اید و چند تا پیراهن از همۀ ما بیشتر پاره کردید . بزرگتر همۀ ما هستید ، یه راهی جلوی پای ما بذارید . » حاجی در حالی که با ریشهایش بازی می کرد ، گفت : « عجب ، اصلان میخواد به صحرا بزنه ؟ همین انتظار هم می رفت . از بین این جماعت ، فقط اصلان دل و جگر این کار رو داره . اون مرد بیابونه ، همۀ عمرش توی صحرا گذشته ؛ اما دوستان بی گدار هم نمیشه به آب زد . حساب جان و مال و ثروتیه که با یک عمر خون دل خوردن جمع شده . همین طوری بی حساب و کتاب نتیجۀ یک عمر زحمتمون رو کف دست بگیریم و بدیم دم تیغ یه مشت از خدا بی خبر . باید یه خورده فکر کنیم . مجلس ساکت بود ، کسی چیزی نمی گفت . حرف حاجی خیلی حساب شده بود ، در این سفر باید از جان و مال دست کشید ، اما بازرگانها هم دیگر تحمل این مرگ تدریجی را نداشتند . دوباره حاجی سرش را بلند کرد و گفت : « البته حرف آقایون هم درسته ! بازرگان باید داد و ستد بکنه ، سرمایه و کالایی که بخواد بی مصرف بمونه از بین میره . چه دزد ببره ، چه توی انبار از بین بره ، فرقی نمی کنه باید روی این مطلب فکر کرد . مسئله ساده ای نیست ، بهتره هر کسی صلاح کارش رو خودش پیدا بکنه . در این مورد نمیشه به کسی اجبار

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 63صفحه 12