مجله نوجوان 63 صفحه 13

کرد . » میرزا خلیل که دیگر طاقتش را از دست داده بود ، از ته مجلس داد زد : « آقایون من که تصمیم رو گرفتم . جنس من ، نقل اقمشه و بلورجات و کلاف نخ که نیست . بابا مسلمونا ، جنس من تره باره ، میوه ست . میگنده . آخه به کی بگم ؟ تا حالاشم به هزار مکافات انباری کردم و نگه داشتم . اگه نرسونم به بازار از بین میره ، بدبخت میشم ، اینجا هم کسی گلابی نطنز نمی خره ، هر کی واسۀ خودش داره . حاج رئوف که عصبانیت میرزا را دید با آرامش گفت : « بابا جون ، حق با شماست ، درست میگی . من هم نمیگم باید همین طور دست رو دست بذاریم و بنشینیم تا نابود بشیم . حرف من اینه که نمی شه به کسی زور کرد که حتماً با این قافله همراه بشه . هر کسی اختیار مال خودش را داره و خودش باید تصمیم بگیره . از خدا پنهان نیست ، از شما چه پنهان که من خودمم از این وضعیت خسته شدم و مدتیه فکر می کنم که باید هر طور شده این وضعیّت رو به هم بزنیم . شما مطمئن باشید ، فردا صبح اگه دو نفر از شما بخواد با این قافله همراه بشه ، نفر سوم من هستم . خیالتون راحت باشه . » صبح روز بعد دم کاروانسرای سراوان غوغایی به پا شده بود . اصلان چاروادار ، قافله شترهایش را بیرون آورده بود و آن ها را پشت هم قطار کرده بود و آماده می کرد . چاروادارها پالان قاطرها رو تنگ می بستند و روی پیشانی آن ها نظر قربانی می آویختند . روی چند شتر هم کجاوه و پالکی بسته بودند . جمعیت زیادی دور قافله ها جمع شده بودند و تماشا می کردند . چند نفر از بچه ها نقشه کشیده بودند که سوار پالکی ها بشوند و شتر سواری کنند ؛ اما هر بار که به شتر نزدیک می شدند با سر و صدای شتربانها پا به فرار می گذاشتند . از سر و صدای چاروادارها و قاطرچی ها و عربده های شتر ، محشری به پا شده بود . میرزا خلیل اولین تاجری بود که با قافله اصلان همسفر شد . قافله سالار پیر که از دیدن اوّلین مشتری اش خیلی خوشحال شده بود ، به میرزا خوش آمد گفت و بار برها را صدا کرد و دستور داد تا بار میرزا را سوار شترها کنند . کارگران باربر جعبه های گلابی را با زحمت روی شترها می چیدند و طناب کشی می کردند . یواش یواش سر و کلۀ چند نفر دیگر از بازرگانها هم پیدا شد . وقتی که خبر ملحق شدن حاج آقا رئوف بازرگان با تجربه و پیر شهر به قافله اصلان در شهر پیچید ، بازرگانها دسته دسته خود را به قافله رساندند . چند ساعت بود که داشتند بارگیری می کردند . خیلی از بازرگانها ، شاگردها و پادوهایشان را هم با خودشان به سفر می بردند تا در کارهای شخصی کمکشان کنند . پادو ها که فرصت خوبی برای خودنمایی پیدا کرده بودند ، سعی می کردند که زبر و زرنگی و کاردانی خویش را به اربابشان نشان دهتد . پاشنه های گیوه هایشان را بالا کشیده بودند و با سرعت بارها را روی شتر ها می چیدند و طناب کشی می کردند ؛ اما چاروادار های کهنه کار که می دانستند که هر روز موقع استراحت در هر منزلی باید بارها را از پشت حیوانات باربر پیاده کنند و دوباره بارگیری کنندف خونسرد کار خودشان را انجام می دادند . بعضی از بازرگانها که بارشان شکستنی و چینی آلات بود ، بیششتر نگران بودند ، برای همین هم خواهش و تمنا می کردند که بارشان را روی شترها ببندند . آخر قاطرها ممکن بود چموشی کنند و بار آن ها را به زمین بزنند ، اما شترها قابل اعتمادتر بودند . این اولین سفری بود که هیچ زن و بچّه و آدم ناتوانی همراه قافله نبود . اصلان خان ، ده ها نفر چاروادار قلدر انتخاب کرده بود و بازوهایش را به آن ها نشان می داد و بلند بلند می گفت : راهزن سگ کی باشه ! مگه جرأت می کنن به قافلۀ ما نزدیک بشن . من خودم ده تاشون رو حریفم . فقط خدا کنه باهاشون برخورد کنیم . اونوقت می بینین که با این چماق چه بلایی به سرشون میارم . بعد چماق گرزمانندی را از گوشه بار بیرون آورد و به آن ها نشان داد . چند نفر دیگر از شاگردها هم به خاطر خودنمایی جلوی اربابهایشهان ، چماق و تیرکمان و فلاخن برداشته بودند . چند تایی هم قداره های تیغه کوتاه به کمر بسته بودند . طرف های ظهر بود که کار بارگیری تمام شده و قافله بدون درنگ در میان بدرقه مردم از شهر خارج و راهی دشت و صحرا شد . قافله به آرامی در دل بیابان راه را می برید و به کندی حرکت می کرد . تا چشم کار می کرد ، بیابان خشک و بی آب و علف بود . هیچ صدایی از کسی در نمی آمد . مثل اینکه همه قافله چشم شده بود و نقطه به نقطۀ صحرا را می پایید . یک منزل که از شهر دور شدند . به دستور قافله سالار زنگ شترها و قاطرها را با پنبه پر کردند که هیچ صدایی از آن ها بلند نشود . سم اسبها و قاطرها را با نمد بستند که صدایی از آن ها بلند نشود . شتر ها با دست و پای پهنشان که آرام و بی صدا گام بر می داشتند ، مطمئن ترین حیوانات باربر برای بیایان بودند . خیلی از بازرگانها سوار اسب و قاطر بودند . بعضیها هم توی کجاوه ها و پالکیها لم داده بودند و چرت می زدند . شاگردها هم پای پیاده همراه قافله حرکت می کردند . اصلان خان هم سوار اسب بالا بلندش شده بود و همراه چند نفر تفنگچی جلوی قافله حرکت می کرد . یوسف ، نایب و پیشکار اصلان با اسب در میانه کاروان بود و مرتب در طول کاروان حرکت می کرد و برای اصلان خان خبر می برد . چند نفر از چاروادار های کارکشته را هم آخر قافله گذاشته بودند . همه می دانستند که صحرا از همیشه نا امن تر است .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 63صفحه 13