داستان
حمیدقاسم زادگان
گورکن
. . . کلنگ توی آسمان بالا می رود و با شدت به پایین فرود می آید . خاک های گور از هم جدا می شود . گورکن پیر عرق صورتش را پاک کرده و با خودش زمزمه می کند :
- خدایا خودت ما رو ببخش ! می دونم معصیت می کنم، امّا حیفه اون تیکه طلا این پایین تا ابد بمونه و یکی مثل من توی این دنیا از بی پولی زجر کش بشه .
صدای ضربه های آرام کلنگ در فضای گورستان می پیچد گورکن نگاهی به اطرافش می کند و مثل برق فکری از مغزش می گذرد . «اگه نباشه چی ؟ »
خودش را دلداری می دهد :
«با دو تا چشمام دیدم، اون قلمبۀ طلا از روی دستنبد دختر این خدا بیامرز کنده شد و افتاد گوشۀ کفن باباش . هیچکس حواسش نبود . تقصیر خودش بود می خواست اون بابا مرده هی نکوبه توی سر خودش ! انگار نه انگار اون همه طلا پشت دستش است . حتماً وقتی فهمیده با خودش گفته «چشم حسودکور، این یکی نشد، پول بابام هست یکی دیگه می خرم » . . .
لبخند کم رنگی روی لب های پیرمرد می نشیند، لحظه ای مکث کرده و به قبر اشاره می کند :
- آقا بزرگ از صبح که خاکت کردند تا این ساعت هیچ کس دنبال اون تکه طلا نیومده، خدا بیامرزدت . اونقدر براشون گذاشتی که این چیزها براشون هیچه ! حلالمون کن احتمالاً روزی منه .
پیرمرد خاکها را با بیل کهنه اش کنار می زند و می رسد به سنگ های روی جنازه . . . .
تاریکی قبر را روشنایی نور ماه روشن کرده است . بوی کافور گیجش می کند . داخل تاریکی گور ته سیگاری را روشن می کند، با پک عمیقی که می زند دلش گرم می شود . احساس می کند کسی توی گوشش فریاد می زند :
«دیدی بعد از کلی قناعت آخرش پولدار نشدی و کارت به معصیت کردن کشیده شد . اونم معصیت کبیره ! »
صدای جغدی، تنهایی گورکن و سکوت گورستان را می شکند . به خودش دلداری می دهد : «کِی فکر می کردی یک شبه اینقدر پولدار بشی ؟ اونم به همین راحتی ؟ خوشم اومد موقع دفن جنازه چشام خوب کار کرد . »
. . . دود غلیظی توی قبر را پر کرده . یادش می آید تیکه طلا افتاد کنار کفن . با دست های لرزان سنگ روی سر جنازه را برمی دارد . از دیدن سفیدی کفن دلش هورّی می ریزد . نسبتاً بلند می گوید :
- استغفرالله . . . خدایا توبه !
نگاهش اطراف کفن را می کاود . چیزی دیده نمی شود . طرف راست را در دست می کشد، چیزی دستش را قلقلک می دهد . خیال می کند مار است . فریاد خفیفش را فرو می خورد . سوسک سیاهی از دیوار قبر بالا می رود، معلوم است بوی کافور و سدر ضیافت زود هنگامش را خراب کرده است . امّا او برعکس سوسک می خواهد همین امشب به مقصودش برسد سوسک که ارزش طلا را نمی فهمد .
دوباره استغفرالهی می گوید و کمی جنازه را تکان می دهد . کفن نمناک است و هنوز آب غسل را به خودش دارد . بدنش داغ می شود .
- یعنی چه ؟ پس کجاست ؟
چیزی به خاطرش می آید . «وقتی تکه طلا پرت شد، کسی حواسش نبود . با دست های خودش آن را لمس کرد » چشمهایش را می بندد و دست می برد به طرف صورت جنازه، زبری خاصی را لمس می کند، می فهمد ته ریش آن مرحوم است . گورکن آب
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 4