مجله نوجوان 64 صفحه 9

کنیم . از این به بعد هم روزها استراحت می کنیم و شبها حرکت می کنیم . الآن هم شترها و مالها را به صورت دایره روی زمین بخوابانید خودتون هم داخل دایره پناه بگیرید که اگه یه وقت به ما حمله شد، بتونیم پشت حیوانها سنگر بگیریم . چاروادارها و تفنگچیها هم باید به نوبت نگهبانی بدن . امشب رو استراحت می کنیم، صبح فردا هم از جامون حرکت نمی کنیم . به امید خدا فردا شب همچی که هوا تاریک شد، آهسته و بی صدا راه می افتیم . خوبیش اینه که شب های آخر ماهه و هوا تاریکه . این هم به نفع ماست، فقط موقع عبور از تنگه خیلی باید حواسمون رو جمع کنیم . » چاروادارها با جار و جنجال شترها را دور هم به صورت دایره روی زمین می خواباندند و با زحمت بارها را از پشت حیوانات پایین می گذاشتند . مسافرها داخل دایره زیراندازهایشان را پهن کرده بودند و مشغول استراحت بودند . اصلان دور قافله می گشت و با داد و بیداد به کارگران قافله دستور می داد : «آهای نایب،یوسف خان نایب کجا قایم شدی زود باش . کسی از چاروادارها و تفنگچیها بی اجازه حق خواب نداره . » مرد جوان بلند بالایی با عجله خودش را به اصلان رساند و گفت : «بله اصلان خان فرمایش » قاله سالار پیر تند تند به نایب دستور می داد : «به همۀ کارگرها بگو چشم و گوششون رو خوب باز کنن . اگه کسی غفلت بکنه، خودم توی همین بیابون خاکش می کنم . ساعت به ساعت برای تفنگچیها نگهبان بذار . هر نوبت سه نفر تفنگچی با پنج نفر چاروادار نگهبانی بدن، بقیّۀ هم استراحت کنن . واسۀ این که بفهمن که تو این سفر همه باید از دل و جون کار کنن . برای خود من هم نوبت نگهبانی بذار . » یوسف با اطمینان گفت : «خیالت راحت باشه اصلان خان، خودم مثل شیر مواظب قافله هستم . تا صبح بیدار میمونم نگهبانها رو هم خودم تعیین می کنم . شما برین استراحت کنین . » یوسف نایب کارش را خوب بلد بود . برای همین هم اصلان به او اعتمادکامل داشت . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که در هر گوشۀ قافله یک نفر تفنگچی با چند نفر چاروادار نگهبان گذاشت و به آنها گفت که خوب چشم و گوششان را باز کنند و کاملاً مراقب باشند . کم کم محفل دور هم نشینی مسافر های قافله شروع شد . هر جا را که نگاه می کردی چند نفری از بازرگانها و کارگرهاشان دور هم روی زمین نشسته بودند و صحبت می کردند . شب های کویر بر خلاف روز های آفتابی و داغ، سرمای کشنده ای داشت . چند نفری داشتند بوته های صحرایی و خار و خاشاک بیابان را جمع می کردند تا آتش رشن کنند . امّا یوسف نایب که متوجه بود اجازۀ این کار را به آنها نداد : «چیکار می کنید، می خواهید با روشن کردن آتیش راهزنها رو صاف بیارید بالای سر ما ؟ ! » بعضیها از صحبت های قافله سالار ترس برشان داشته بود و روحیۀ شان را باخته بودند، بعضی دیگر هم سعی می کردند که به خودشان دلداری بدهند . حاج رئوف پیرمرد نشسته بود، از همۀ حلقه ها شلوغ تر بود . حاجی سعی می کرد با حرفهایش به بقیه روحیه بدهد : «ای بابا، همۀ عمر ما در سفر گذشته، چه ماجرا های عجیب و غریبی که با این چشم های خودم دیدم . چه خطر هایی که از بیخ گوشم گذشته . اگه بخواهم براتون تعریف کنم، شاید خیلی هاش رو باور نکنید . به خدا توکّل کنید . دلتون رو بدید به خدا و از هیچی نترسید . هنوز یادم نرفته، چندسال پیش که با یه قافلۀ بزرگ، شیشه آلات برده بودم به آذربایجان، اسیر دست راهزنها شدم . آن موقع اسماعیل سمیتقو یاغی شده بود و با دولت می جنگید . اون از خدا بی خبرا مالمون رو غارت کردن و خودمون رو هم به اسیری بردن . پانزده روز اسیر دست آنها بودم . یه بار هم اسیر ترکمنها شدم، امّا می بینید که هنوز صحیح و سالم همراه شما هستم . حالا که تصمیم گرفتیم که به راه بزنیم، دیگه نباید ترس رو به خودمون راه بدیم . بهتره به فکر دفاع از خودمون باشیم . اگه مجبور شدیم باید تا پای جون با راهزنها بجنگیم . » همین طور که پیرمرد داشت، صحبت می کرد، میرزا خلیل دوید توی حرف حاجی و گفت : «حاجی آقا اونجا رو نگاه کنید . پشت سرتون تو صحرا، مثل اینکه یه نفر آتیش روشن کرده . » همۀ نگاه ها به سمتی که میرزا اشاره می کرد، برگشت کمی دورتر را آنها توی صحرا یه کُپه آتش بزرگ روشن کرده بودند . میرزا خلیل دوباره گفت : «حاجی آقا غلط نکنم باید راهزنها باشن والّا این موقع شب توی صحرا کسی پیدا نمی شه . » حاج رئوف گفت : «زود باشید، هر چه زودتر باید قافله سالار رو خبر کنیم . ممکنه راهزنها در کمین ما باشن . به اصلان خبر بدید . » چند نفر از مردها به طرف چاروادارها و تفنگچیها دویدند و ماجرا را به آنها گفتند . دو نفر تفنگچی، با تفنگ پر در حالی که قراول رفته بدند . به طرف آتش شروع به پیشروی کردند . تفنگچیها از دو طرف به سمت آتش جلو می رفتند و می خواستند آنها را محاصره کنند . تمام اهل کاروان با کنجکاوی منتظر نتیجۀ کار تفنگچیها بودند، امّا حاج رئوف که خودش را به اصلان رسانده بود . او را از ماجرا باخبر کرده بود . قافله سالار پیر با عجله خودش را به تفگچیها رساند و آنها را به قافله برگرداند . پیرمرد که عصبانی شده بود، سر تفنگچیها داد می زدو می گفت : «هیچ معلوم هست شماها چه کار داشتید می کردید ؟ مگه صدبار نگفتم که بدون اجازۀ من کار نکنید ؟ با یه بی احتیاطی می خواستید همۀ ما رو به کشتن بدید . از کجا می دونید آنها کی هستن و چند نفرند ؟ همین طور دیمی می خواستید با آنها بجنگید ؟ اصلاً فکر نکردید توی این شب تاریک اگه درگیری می شد دوست رو از دشمن نمی تونستید تشخیص بدید ؛ امّا اگه تو جای خودتون بمونید و پشت شترها سنگر بگیرین، هر کی که به طرف شما بیاد، زودتر می تونید اونو ببینید و از خودتون دفاع کنید . حالا زودتر به قافله برگردید و دیگه بدون اجازه کاری نکنید . » آن شب تا صبح خواب به چشم کاروانیان نیامد . همه فکر می کردند که راهزنها در کمین آنها هستند . نگهبانها با چشم بیدار پاس دادند و کوچکترین حرکتی را زیرنظر می گرفتند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 9