مجله نوجوان 64 صفحه 12

قصه های عامیانه بازنویسی : ویلهم متیسن ترجمه : خ . لرستانی بهار جاویدان سال های سال پیش، در کشوری دور و کوچک، جایی آن سوی کوهها و دریاها، مردمانی زندگی می کردند که بسیار شاد و سرزنده بودند . در کشور آنها همیشه بهار بود، خورشید دائم می درخشید و پرنده ا همه جا در حال نغمه سرایی بودند . هیچکس چیزی در مورد تاریکی و زمستان نمی دانست، هیچکس پیر نمی شد و کسی نبود که در مورد بیماری و یا مرگ چیزی شنیده باشد . پادشاه این سرزمین همۀ این حقایق را می دانست امّا آنها را از مردم کشورش مخفی کرده بود . او اجازه می داد فقط یک کتاب در کشورش چاپ شود، مطالب آن کتاب هم تنها در مورد گلها و رودها و شکوفه های درختان و زیبایی های طبیت و دنیا بود . اسم کتاب را «بهار جاویدان » گذاشته بودند و مردم کشور بارها و بارها آن را خوانده بودند و همیشه هم آن را می خواندند . در سراسر این کشور کوچک، فقط یک ساعت وجود داشت و آن هم در برج قصر نصب شده بود . عقربۀ این ساعت، هر صد سال یک دقیقه حرکت می کرد . روز هایی که قرار بود عقربه جابه جا شود، مردم کشور گرد هم جمع می شدند و جشن می گرفتند و پایکوبی می کردند . پادشاه دو فرزند داشت : یک پسر و یک دختر . آنها هم مثل بقیۀ مردم، هر کدام یک نسخته از آن کتاب داشتند هر روز به جنگل می رفتند و روی چمن دراز می کشیدند و تمام طول روز به مطالعۀ آن می پرداختند . یک روز تصادفاً بیشتر از معمول در جنگل پیش رفتند و ناگهان در نزدیک مرز کشورشان با یک کلبۀ کوچک روبرو شدند . دخترک گفت : «دلم می خواهد بدانم چه کسی توی این کلبه زندگی می کند . » جلو رفت و در زد . چند لحظه بعد پیرمردی در آستانۀ در ظاهر شد . او از تمام کسانی که بچّه ها در زندگیشان دیده بودند پیرتر بود و بچّه ها وحشتزده شدند . امّا پیرمرد با مهربانی گفت : «نترسید ! بیایید تو و استراحت کنید . به نظر می رسد از جای دوری آمده اید . » بچّه ها وارد کلبه شدند و پیرمرد به خوبی از آنها پذیرایی کرد . کمی بعد خستگی شان در رفت و از پیرمرد تشکر کردند . دختر پیشنهاد کرد که یکی از شعر های کتابش را برای او بخواند امّا پیرمرد لبخندی زد و گفت : «عزیزانم، بگذارید چیزی به شما نشان بدهم . » او بچّه ها را به اتاق دیگری برد . دیوار های اتاق تا نزدیک سقف با قفسه های پر از کتاب پوشانده شده بود . بچّه ها شگفت زده شدند . آنها به عمرشان اینقدر کتاب ندیده بودند . دخترک فریاد زد : « چه عالی، می شود نگاهی به آنها بیندازیم ؟ » پیرمرد پاسخ داد : «البته، بنشینید و هر قدر دوست دارید از این کتابها بخوانید . اگر خواستید می توانید هر روز به اینجا بیایید، امّا یادتان باشد که حتّی یک کلمه هم نباید به پدرتان حرفی بزنید . اگر از موضوع باخبر شود حتماً تمام این کتابهایم را به آتش می کشد ! » بچّه ها نشستند و شروع کردند به خواندن کتابها . بعد از مدتی دخترک فریاد زد : «نه، دروغ است . آیا نوشته های این کتاب حقیقت دارد ؟ خواهش می کنم،

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 12