مجله نوجوان 64 صفحه 13

خواهی می کنم راستش را به من بگویید . » پیرمرد گفت : «بله فرزندم، حقیقت است . بیرون از سرزمین پدر تو، دنیا جور دیگری است . بهار می گذرد، تابستان می آید و می رود، باد سرد پاییزی برگ های درختان را به رنگ طلایی در می آرود، تمام برگها فرو می ریزید و برف زمستانی می بارد . سرانجام کریسمس از راه می رسد و آسمان شب پر می شود از ستاره های نقره ای . » بچّه ها چند لحظه سکوت کردند، سپس پرسیدند : «شب چیست ؟ برف یعنی چه ؟ به چه می گویند ستاره ؟ » پیرمرد گفت : «اینها چیز هایی است که مردم سرزمین شما چیزی در موردشان نمی دانند . خیلی چیز های شگفت انگیز دیگر هم در دنیا وجود دارد ! » بچّه ها نمی دانستند باید حرف های او را باور کنند یا نه . آنها به خواندن کتابها ادامه دادند و فهمیدند که چطور در فصل بهار، برفها آب می شوند و چطور با فرارسیدن تابستان گیلاسها و سیبها بر روی شاخه های درختان بار می آیند و می رسند . سرانجام زمان برگشتن به خانه رسید . در راه بازگشت فقط در مورد درختان گیلاس، برف، آسمان شب و ستاره های نقره ای صحبت کردند . با هیجان لحظه ای را انتظار می کشیدند که دوباره به جنگل برگردند و به کلبۀ پیرمرد بروند . از آن به بعد تقریباً هر روز به آنجا می رفتند و با اشتیاق کتاب می خواندند . یک روز دخترک تصمیم گرفت کتاب «بهار جاویدان » خودش را بسوزاند . امّا در لحظه ای که کتاب را در اجاق آشپزخانه می انداخت، پادشاه از راه رسید و این صحنه را دید . او از دخترک پرسید چه می کند . زمانیکه دخترک در مورد کتاب های دیگری که خوانده بود توضیح داد، پادشاه به شدت از کوره در رفت و فریاد زد : « در مورد چه حرف می زنی ؟ اسکیت روی یخ و آدم برفی ساختن ممکن نیست، این چیزها وجود ندارد، حتماً خواب دیده ای ! » او دخترش را در اتاقکی در بالای برج زندانی کرد و دستور داد کتاب «بهار جاویدان » را دوباره و این بار با برگ های زرین برای او چاپ کنند تا دیگر نتواند آن را بسوزاند . دخترک خیلی غمگین بود . بدون اینکه به کتاب جدید نگاه کند توی اتاق نشست و اشک ریخت . آن شب خواب برف و ستاره های نقره ای و کتاب های توی کتابخانۀ پیرمرد را دید ! پادشاه هنوز خبر نداشت که پسرش هم کتاب های ممنوع را خوانده . او آزاد بود و کسی کاری به کارش نداشت . پسرک در اوّلین فرصتی که دست داد، خودش را به کلبۀ پیرمرد رساند و ماجرای گرفتار شدن خواهرش را برای او تعریف کرد . پیرمرد گفت : «باید هر چه سریعتر دست به کار شویم . من یک برادر دارم که ساعت ساز است و آن طرف مرز زندگی می کند . اگر بتوانی پیش او بروی، به تو می گوید که چطور می توانی خواهرت را آزاد کنی . » پسرک تشکر کرد و به راه افتاد، بعد از مدتی پیاده روی به مرز کشورش رسید و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند از آن گذشت و قدم به کشور همسایه گذاشت . زمانیکه ابرهای عظیم سیاه را در آسمان دید و قطرات سرد باران را روی صورتش حس کرد شوکه شد . سپس با دیدن گلها و میوه های در حال رسیدن، دوباره سرحال آمد . به راهش ادامه داد و رفت و رفت، بعد از مدتی باران قطع شد و خورشید از پشت ابرها بیرون آمد . سپس عصر شد و هوا به آرامی تاریک شد، جغدها صدا می کردند و خفاشها در اطرافش می چرخیدند و او را به وحشت می انداختند . امّا یکباره به یاد ستاره افتاد و بالا را نگاه کرد و با چشمان خودش میلیونها ستاره ای را که در آسمان شب می درخشید دید . روی تخته سنگی نشست و تمام طول شب را در حال نگاه کردن به ستاره ها گذراند . تا اینکه آرام آرام ستاره ها کم فروغ شدند و خورشید از سمت شرق طلوع کرد . پسرک بلند شد و با شتاب راهش را ادامه داد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 13