مجله نوجوان 64 صفحه 19

سه راه هم سه راهی مرگ عملیات کربلای پنج بود . ما نمی دانستیم آنجا چه منطقه ای است . امّا تعریف هایی که از آنجا شنیده بودیم زیاد خوب نبود . آنجا یک سه راهی داشت که چون در دید مستقیم دشمن قرار گرفته بود معروف به سه راهی مرگ بود . هر کس که پایش به آنجا می رسید زنده بودنش پنجاه، پنجاه بود . خلاصه به پل سوم رسیدیم . آتش دشمن خیلی سنگین بود . بچّه ها یکی پس از دیگری شهید می شدند . از بچّه های گردان سه نفر با من بودند «حمید خاکباز » «وحید پور حسینی »، «مهدی حیدری » ما چهار نفر سه روز درگیر بودیم روز سوم «آخرین روز » واقعاً از خاطرم پاک نمی شود . در برابر هر کدام از ما یک تانک قرار داشت . گلولۀ تانکی به خاک برخورد کرد و مهدی به کاروان شهدا پیوست . چشمان وحید مورد اصابت ترکش قرار گرفت . پردۀ گوش من نیز پاره شد . شرایط سخت و نابرابری بود . حمید هم دچار موج گرفتی شده بود . من مانده بودم و این بچّه های زخمی ! مهدی و وحید را به هر صورتی که بود به عقب برگرداندم . امّا حمید به خاطر موج گرفتی شدید زده بود زیر آواز، مجبور شدم برای اینکه حمید را به عقب برگردانم توجه تانکها را به خود جلب کنم . اینها تازه اوّل ماجرا بود . باید از سه راهی مرگ عبور می کردیم . نزدیک سه راهی که شدیم به خبرنگاری برخوردیم که یک پای خود را از دست داده بود . او که دنبال دوربین خود می گشت در آن شرایط سخت هم دست از ثبت لحظات برنمی داشت . فاصلۀ گلوله های دشمن خیلی نزدیک شده بود . بارانی از گلوله های توپ و تانک بر سرمان فرو ریخت . هیچ کداممان فکر نمی کردیم زنده بمانیم امّا قسمت این بود که . . . با پارتی بازی رفتم خط مقدم برای اینکه خودم را به جبهه و خط مقدم برسانم دست به هر کاری می زدم . هر کاری که در پادگان بود انجام می دادم، مو های سر بچّه ها را کوتاه می کردم، دیوارها را گچ و خاک می کردم، کمد می ساختم، جارو می کردم، این کارها باعث شده بود که بتوانم پارتی های خوبی دست و پا کنم، آخه آن موقع همه دنبال پارتی بودند تا به جبهه بروند و فعالیتشان را چند برابر کنند، نه مثل حالا که همه فقط دنبال این هستند جایی بروند که راحت ترند . بالاخره وارد خط کردستان، قصر شیرین و گیلان غرب شدیم . شب اوّل یک میخ طویله به ما دادند تا با آن نگهبانی بدهم . گفتم آخه این دیگر چیست ؟ با این سیخ چه کاری می شود انجام داد . گفتند هر کسی را که دیدی به سمت تو می آید فرو کن تو بدنش، چند وقتی گذشت تا اینکه در عملیات مطلع الفجر در «شیباکوه » شرکت کردم . آنجا هر ترکشی خود به تن هایی بیست ترکش بود . چون وقتی موشکها به کوه اصابت می کرد به غیر از ترکشها سنگها هم متلاشی می شد و به بچّه ها اصابت می کرد . آنجا بود که یکی از این نُقلها کنار من خورد و موج شدیدی را به من منتقل کرد . چون پاهایم آسیب دید چند روز هم مجبور شدم بدون پا سر کنم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 19