مجله نوجوان 64 صفحه 20

لحظه ای با عاشقان ایثار فرمانده انگشت به دهان مانده بود محمد قاسمی یکی از جانبازان جنگ تحمیلی می گوید: «من در یک گروهان بودم که واقعاً بچّه های شوخی داشت . خاطرم است شب بعد از نماز در پادگان یکی از بچّه ها آمار رساند که امشب می خواهند خشم شب بزنند، شاید دوستان خوانندۀ شما ندانند که خشم شب چیست، خشم شب آمادگی نظامی و محک زدن افراد در نیمه شب است که بدون هیچ اطلاع قبلی انجام می شود . به هر حال ما که می دانستیم اوضاع از چه قرار است . هنگام خوابیدن برو بچّه های گروهان را جمع کردیم و به سمت نمازخانه رفتیم، بالشها را گذاشتیم و تخت خوابیدیم، وقتی که صبحگاه شد تازه فهمیدیم گروهان ما کل پادگان را به هم ریخته بود آخر وقتی که فرمانده با نیروهایش وارد آسایشگاه شده بود و تیر شلیک کرده بود تازه بعد از لحظاتی متوجه شده بود که نصف آسایشگاه در جای خود نیستند و وقتی که پرسیده بود این برو بچّه ها کجا هستند گفته بودند که اینها برای اینکه خوابشان بهم نخورَد رفته اند داخل نمازخانه تخت خوابیده اند . دروغ سنج از نوع برقی محمود احمدی یکی از کسانی است که سال های زیادی را در بند اسارت گذرانده است . محمود که از این سالها به عنوان سال های فراموش نشدنی زندگی اش یاد می کند می گوید : هنگامی که عراقیها مرا گرفتند برای اینکه به آنها اطلاعات بدهم هر روز با انواع وسایل شکنجه، مرا شکنجه می دادند، گاهی اوقاع اینقدر این شکنجه ها به اوج خود می رسید که نایی برای حرف زدن و تحرک برای من نمی گذاشت، خاطرم است یکی از کسانی که از من بازجویی می کرد گفت : «اگر به ما دروغ بگویی، این دروغ سنج به من اطلاع می دهد » . او دستگاه شوک برقی را به من نشان می داد و فکر می کرد که من هم مثل خودش آنقدر ساده هستم که خیلی زود حرفش را باور کنم، مدتی بعد که او دید من به حرف نمی آیم با آن دستگاه به قدری به من شوک برقی می دادند که بیهوش می شدم . بچّه ها فکر می کردند من دیوانه شده ام هاشم پور حسینی یکی دیگر از دلاوران و فداکاران عرصۀ جنگ و جبهه می گوید : «خاطرم است در منطقۀ عملیاتی بودیم، آتش دشمن خیلی سنگین بود . از آسمان و زمین بر سرمان آتش و خمپاره می بارید، یکی از خمپاره ها کنار من خورد و باعث زخمی شدن من شد، زیاد چیزی متوجه نشدم، مرا به عقب جبهه برگرداندند، هنگامی که کمی حالم خوب شد با بچّه های هماهنگ کردم که بگویند هاشم را موج انفجار گرفته است و هنگامی که او را موج می گیرد دیگر چیزی متوجه نمی شود . وقتی به منطقه برگشتم، همۀ بچّه ها مات و مبهوت به من نگاه می کردند، اوج ناراحتی در سیمای آنها واضح بود، آنها فکر می کردند که من موجی شده ام . به سمت یکی از آنها رفتم در نزدیکی من چوبی بر زمین افتاد بود، نگاهی به او کردم و نگاهی به چوب، چوب را برداشتم و دنبال او گذاشتم، بندۀ خدا از زور ترس چنان می دوید که تا به حال این دویدن را از او ندیده بودم وقتی به او رسیدم گفت : هاشم «تو را به خدا نزن » نگاهی به او کردم و خندیدم . تازه فهمیده بود که جریان ازچه قرار است هنگامی که عقب را نگاه کردم بچّه ها از خنده روده بر شده بودند، در کل بگویم محیط جبهه ایجاب می کرد که گاه گداری از این دست کارها انجام شود زیرا که صدا های انفجار و زخمی شدن دوستان روحیۀ بچّه ها را تضعیف می کرد و این کارها باعث می شد بچّه ها دوباره روحیه بگیرند و خستگی از چهرۀ آنها پاک شود . »

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 20