مجله نوجوان 64 صفحه 26

تجربه محسن رخش خورشید ثانیه های مرگبار ! مردی نیمه های شب، در حال عبور از یک جادۀ نیمه متروک و جنگلی دچار حادثۀ ناگواری شد . اتومبیل او از کار افتاد و دیگر هم روشن نشد . با وحشت از اتومبیل پیاده شد و در کنار جادۀ تاریک و وهم انگیز به راه افتاد . صدای هوهوی جغدها و زوزۀ باد به گوش می رسید و فضا را وحشت انگیزتر می کرد، هر لحظه انتظار داشت ارواح خبیث بر سرش بریزند و کارش را یکسره کنند . ناگهان صدایی به گوشش رسید . سرش را که برگرداند در کمال ناباوری اتومبیل را دید که از میان تاریکی شب، با سرعتی بسیار پایین پیش می آمد . مرد، طوری که انگار می ترسید این فرصت استثنایی را از دست بدهد به طرف اتومبیل دوید و بدون درنگ درب عقب را باز کرد و خودش را روی صندلی انداخت . اتومبیل لحظه ای توقف کرد و سپس به راهش ادامه داد . مرد، پس از اینکه وحشت بی حدش فروکش کرد، به طرف صندلی جلو خم شد تا از راننده تشکر کند و درست در همین لحظه بود که واقعیت وحشتناکی را کشف کرد، اتومبیل، راننده نداشت، هیچکس بر روی صندلی های جلو ننشسته بود . اتومبیل خود به خود حرکت می کرد . مرد در همان حالتی که بود، خشکش زد ومتوجه شد که هر وقت جاده پیچ می خورد، دستی از غیب ظاهر می شود و فرمان ماشین را هدایت می کند . با وحشت مرگباری که به او دست داده بود، به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشت سپرد . جایی برای فرار و مبارزه با این اتفاق شوم و مرگبار نداشت . چند لحظه بعد چشمانش را باز کرد، تعجب کرد که هنوز اتفاقی برایش نیفتاده اطرافش را نگاه کرد و ناگهان کمی جلوتر یک روشنایی دید . احساس کرد نیرویی در وجودش پدید آمده که او را تشویق به مبارزه برای زندگی می کند . تصمیم گرفت تمام نیرویش را برای فرار از دست ارواحی که اسیرش کرده اند، به کار بگیرد . یکباره درب را باز کرد و از اتومبیل بیرون پرید و ناامیدانه به طرف روشنایی هجوم برد . هر لحظه انتظار داشت از پشت گردنش را بگیرند و یا درجا خشکش کنند . امّا هیچ اتفاقی نیفتاد و موفق شد خودش را به آن روشنایی که یک رستوران بین راهی بود برساند . با هراس در را باز کرد و وارد شد و خودش را روی یک صندلی انداخت . مهماندارها و چند نفر دیگر دورش جمع شدند ولی او توانایی نداشت اتفاقی را که برایش افتاده بود تعریف کند . زمانیکه نفسش به حالت عادی برگشت، درب رستوران باز شد و دو مرد با دست و صورت های روغنی و سیاه وارد شدند و به محض دیدن او اخمهایشان را در هم کشیدند . یکی از آنها رو به دوستش کرد و گفت : این آقا همان کسی نیست که وقتی داشتیم ماشین را هل می دادیم، آمد و سوارش شد ؟ ! نکته : قبول داریم، تاریکی و تنهایی ترسناک و وهم انگیز است . امّا پیشنهاد می کنیم دفعۀ بعدی که در تن هایی و تاریکی گرفتار ارواح خبیثه شدید، کمی در کشتن آنها درنگ کنید . ممکن است خانواده و یا دوستانتان باشند ! !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 26