مجله نوجوان 64 صفحه 29

بزرگ بود . مدتها اقامت در آفریقا موجب شده بود که خیلی چیزها را فراموش کند . همانطور که در تاکسی فرودگاه نشسته بود و به آسمان خراشها و ماشین های اطرافش که در هم گره می خوردند و راه عبور همدیگر را می بستند نگاه می کرد، حس کرد که با این مکان بیگانه است . همسر و پسرش در همان لحظۀ اوّل گفتند که تغییر کرده است . برنزه و لاغر شده بود و به نظر خشک و عبوس می رسید . در خانۀ خودش حس یک غریبه را داشت . چمدانهایش را گشود و سوغاتیها را پخش کرد . سرانجام از بزرگترین چمدان، ماسک را که با دقت لابه لای لباسهایش پیچیده بود بیرون آورد . پسرش مارک، با دیدن ماسک گفت : «چقدر عجیب و غریب است . این را از یک پزشک جادوگر خریده اید ؟ » دانیل که از به یاد آوردن آن لحظه شرمگین شده بود گفت : «نه، از یک مغازه خریده ام . » مارک ماسک را به دست گرفت و وارسی کرد . لب های ماسک با لبخند تمسخرآمیزی از هم باز بود . حفره های چشمانش به نظر می رسید رازی شیطانی را در خود پنهان کرده است . مارک آن را بالا برد تا روی صورتش بگذارد . دانیل یکباره فریاد کشید «نه » و ماسک را از دست پسرش قاپید . مارک در حالیکه با تعجب به پدرش نگاه می کرد پرسید : «پدر، چه شده ؟ من که کار اشتباهی نکردم . » دانیل متوجه شد که همسرش هم به او خیره شده است . با سرعت توضیح داد : «این ماسک ویژگی های خاصی دارد . هیچ کس نمی تواند آن را روی صورتش بگذارد، به غیر از کسانی که قدرت شیطانی دارند . » به ماسک نگاه کرد، دستانش می لرزید . پسرش گفت : «زود باش پدر، شما که این جور حرفها را باور نمی کنید، مگر نه ؟ » همسرش پرسید : «دانیل، حالت خوب است ؟ در آفریقا به این بیماری های عجیب و غریب گرمسیری که مبتلا نشدی ؟ » دانیل قاطعانه گفت : «نه، خوبم » با دقت ماسک را داخل چمدانش برگرداند و ادامه داد : «ممکن است کمی دچار هواپیما زدگی شده باشم، همین . » روز بعد ماسک را از دیوار اتاقش آویزان کرد ؛ به دیوار پشت میز کارش . خوشحال بود که دوباره می تواند بنویسید . پشت میزش نشست و شروع به نوشتن کرد . در مورد دشت های پهناور و بی انتهای آفریقا نوشت . دو ساعت بعد دست از نوشتن برداشت . این فصل را تمام کرده بود، اطمینان داشت یکی از بهترین مطالبی بود که تا به حال نوشته . امّاناگهان احساس کرد چیزی در سرش کوبیده می شود، صدایی در سرش می پیچید، مثل صدای طبل، طبل های آفریقایی . چرخید و به دیوار پشت سرش نگاه کرد . ماسک به او خیره شده بود . حس کرد آن چشم های تاریک می توانند افکار او را بخوانند . از جا بلند شد و به طرف دیوار رفت . کوبش درون مغزش شدت پیدا کرد . حس کرد نیرویی او را وادار می کند ماسک را از روی دیوار بردارد و به صورتش . . . از اتاق بیرون رفت از جلوی آیینه ای که در سالن پذیرایی نصب بود گذشت و لحظه ای به خودش نگاه کرد، در چهره اش ترس موج می زد . صبح روز بعد زودتر از همیشه پشت میزش نشست و نوشتن مطالبی را آغاز کرد که در مورد جیپ سواری اش در دشت های آفریقا بود . در مورد زرافه ها و گوزنها نوشت و مردم آفریقایی و خانه هایشان را توصیف کرد . امّا ناگهان قلمش از حرکت بازماند . کوبش درون سرش شروع شده بود . رویش را برگرداند و به ماسک خیره شد . به نظر رسید موهای عجیب ماسک لحظه ای حرکت کرد . دانیل کنجکاو شد . ماسک انگار که به او می گفت از روی دیوار برش دارد . جلو رفت و ماسک را برداشت . داغ بود . آن را در مقابل صورتش گرفت و به درون تاریک آن نگاه کرد . سپس آن را روی صورتش گذاشت . کوبش مغزش بلندتر شد . قلبش با ضرب می تپید . صدایی گفت : «دانیل ! » به سوی درچرخید، همسرش بود . - «دانیل آن ماسک را از صورتت بردار . » به آرامی ماسک را از صورتش دور کرد . امّا ناگهان همسرش فریاد کشید و فرار کرد . تعجب کرد و به دنبالش رفت . امّا زن بی وقفه جیغ می زد و از او می گریخت . به دنبال او وارد سالن پذیرایی شد . وقتی از جلوی آیینه می گذشت، نگاهی به آن انداخت و ناگهان خشکش زد . یک مرد غریبه در آیینه به او نگاه می کرد . لبانش با لبخندی تمسخرآمیز از هم باز بود . صورتش زخمی و شیار شیار و موهایش گلوله گلوه و مسی رنگ بود . دانیل به ماسکی که در دست داشت نگاه کرد . چهره ای مردانه در ماسک به او خیره شده بود، چهره ای که زمانی به او تعلق داشت .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 29