مجله نوجوان 65 صفحه 4

داستان پهلوانی خسرو آقایاری قسمت سوم پهلوان آقا میر کاشانی هوا که روشن شد ، خیلی از مسافران از شدت خستگی خوابشان برد ، اما قافله سالار و مردانش همچنان بیدار بودند و همه چیز را زیر نظر داشتند . خورشید بالا آمده بود و با اشعه های آتشین سرمای شب را می تاراند . رئیس قافله ، یوسف را صدا زد و گفت : « آهای یوسف ، می خوام بری سر و گوشی آب بدی و برگردی . خوب چشمانت رو باز کن و ببین آن ها چند نفرند ، چی کار می کنن . ببین از سر و وضعشان چیزی می فهمی یا نه ، امّا بهشون نزدیک نشو ، و زود برگرد . » یوسف در حالی که کمرش را خم کرده بود ، نیم خیز ، آهسته و بی صدا به طرف دشمن حرکت کرد . گاهی روی زمین می نشست و به آرامی روی پاهایش جلو می رفت و گاه به طور نیم خیز پیشروی می کرد . دیگر جز سایه محوی چیزی به چشم نمی آمد که آن هم در لابه لای بوته های صحرایی ناپدید می شد . بعد از زمان نه چندان کوتاهی که در اضطراب و انتظار گذشت ؛ یوسف برگشت و رو به اصلان گفت : « مشتی ، با احتیاط رفتم جلو . اونقدر جلو رفتم که صدای نفس زدنهاش رو می شنیدم . به جز یک نفر کس دیگه ای اونجا نیست . یه جوون بلند قامت قوی هیکل که بی خیال روی زمین دراز کشیده بود و دستش رو زیر سرش زده بود . اسبش رو هم کمی جلوتر روی زمین خوابونده بود . » اصلان با تعجب گفت : « یه نفر ؟ مطمئنی ، خوب نگاه کردی ؟ اسلحه ای چیزی با خودش نداشت . » مرد با اطمینان گفت : « مشتی خیالت راحت ، بادقّت همه جا رو دیدم . به جز اون یه نفر هیچ کس دیگه ای اونجا نیست . اون هم تا اونجایی که من دیدم تفنگ نداره . » یکی از بازرگانها گفت : « حتماً جاسوس راه زنهاست . اومده از کار ما سر در بیاره و به رفیقاش خبر بده . تا با خیال راحت به ما حمله کنن . بهتره امان بهش ندیم . همین حالا دسته جمعی می ریم جلو بعد از اینکه محاصرش کردیم ، می ریزیم سرش و دستگیرش می کنیم . چند نفر دیگر هم حرف های مرد بازرگان را تأیید کردند ، امّا اصلان آن ها را آرام کرد و گفت : « توی این قافله من تصمیم می گیرم که چه کار باید کرد . این کار خیلی اشتباه و خطرناکه . اولاً که واسۀ ما روشن نشده که اون کیه و چه کاره است .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 65صفحه 4