مجله نوجوان 65 صفحه 5

تازه اگر هم از راهزنها باشه ، از کجا می دونید که تنهاست ؟ ممکنه رفیقاش همین دور و برها در کمین باشن . نمیشه بی احتیاطی کرد . من خودم می رم سر و گوشی آب میدم و با خودش صحبت می کنم تا ببینم چه کاره است . » به دستور قافله سالار تفنگچی ها پشت شترها سنگر گرفتند و مسافران هم داخل روی زمین چمباته زدند و اصلان به همراه یوسف به طرف مرد غریبه حرکت کردند . مرد بی اعتنا به روی زمین دراز کشیده بود . پاهایش را روی هم انداخته بود و دستش را زیر گوشش زده بود و بی خیال به دوردستها نگاه می کرد . هیچ توجّهی به آن ها نداشت . قافله سالار با دقت حرکات مرد را زیر نظر داشت و کنجکاوانه با او نگاه می کرد . وقتی که دید مرد توجّهی به آن ها ندارد ، آهسته سینه اش را صاف کرد و گفت : « سلام جوان ! خیره انشاءالله ! توی این بیابون ، تک و تنها چیکار می کنی ؟ از کجا میای ، کجا میری ؟ » مرد جوان نیم خیز شد و به قافله سالار احترام کرد و گفت : « یه مسافر غریبم ! تنها سفر می کنم ، میرم کاشون . شما هم لازم نیست بترسین ، من تنهام . با کسی هم کاری ندارم . بیخود خیالات برتون نداره . منم بندۀ خدام ، راه خودم رو میرم . » کاروانسالار آرام گفت : « خب جوون ، اگه ما بترسیم هم حق داریم . بیابونه ، اینجا کسی به داد آدم نمی رسه . نه گزمه و داروغه ای توی این بیابون بی آب و علف پیدا می شه ، نه کسی می تونه به ما کمک کنه . سرتاسر این بیابون هم پر از راهزن و دزد سرگردونه گیره . باید به ما حق بدی که بترسیم . » مرد جوان در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود به کاروانسالار گفت : « شما که می ترسید ، چرا راهی بیابون شدید . درست میگی ، بیابون ناامنه ؛ امّا هر کسی که خربزه می خوره ، پای لرزش هم می شینه ، شما که این قافله رو راه انداختید ، باید پی هر چیزی رو به تن بمالید . » پیرمرد پوزخندی زد و گفت : « درست می گی جوان ! ما هم همچی بی گدار به آب نزدیم . اگه می بینی که راهی کوه و بیابون شدیم ، خودمون رو برای درگیری با هر کسی آماده کردیم . این هم که اومدیم از نزدیک حال و روز تو رو ببینیم و بفهمیم که کی هستی و چه کاره هستی ، به خاطر احتیاطه ! راهزنها توی صحرا ، خبرچین گذاشتن تا هر کاروانی که جرأت کرد از شهر بیرون بیادف به اونها خبر بده . تو هم بهتره تکلیف رو معلوم کنی . اگه ریگی تو کفشت نیست ، خب تو هم بیا تو قافلۀ ما تا هم خیال ما راحت بشه و هم تو امنیّت بیشتری داشته باشی ، تنها سفر کردن خطرناکه ! اگه هم نمی خوای بهتره راهت رو کج کنی و از یه مسیر دیگه بری . وگرنه ما مجبور هستیم ، برای احیاط هم که شده یه فکری واسه تو بکنیم . » مرد غریب ، همانطور که روی زمین نشسته بود گفت : « بی خود منو تهدید نکن پیرمرد . شما اگه یه لشکر هم باشین ، با من کاری نمی تونید بکنید . فکری کردی چون من یه نفر هستم . می تونی تهدیدم کنی ؟ نه برادر ، نفر داریم تا نفر ، این چیزهایی رو هم که دربارۀ امنیّت گفتی ، باد هواست . تو خودت هم خوب میدونی که شماها از سایۀ راهزنها هم می ترسین . یه مشت بازرگان که جز خرید و فروش کاری بلد نیستن که نمی تونن با جماعت راهزن درگیر بشن . اگر هم به تفنگچی هات می نازی ، بهت قول می دم همچی که با راهزنها روبرو بشین ، اوّل از همه همونها تفنگهاشون رو بندازن و در برن ! یه نفر آدم راحت تر می تونه توی این بیابون خودش رو مخفی کنه تا کاروان به این بزرگی ، تو یه مشت بره رو داری می بری دم دندون های تیز گرگ ، آن وقت رجز خونی هم می کنی ، ولی بهت قول میدم خیالت از جانب من راحت باشه . من با جماعت راهزن هیچ سر و سرّی ندارم . یه رهگذر غریب هستم که راه خودم رو میرم . شماها هم برید به امون خدا ! . » پیرمرد سری تکان داد و گفت : « باشه جوان ، من هر چه که شرط بود به تو گفتم ، حالا دیگه خود دانی . ما رفتیم خدا نگهدار . »

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 65صفحه 5