مجله نوجوان 65 صفحه 12

داستان رسول پرویزی قصۀ عینکم به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی های حافظه ام روشن و پرفروغ مثل روز می درخشد . گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده ، هنوز در خانۀ اوّل حافظه ام باقی است . تا آن روزها که کلاس هشتم بودم . خیال می کردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم می گذارند . دایی جان میرزا غلامرضا که خیلی به خودش ور می رفت و شلوار پاچه تنگ می پوشید و کراوات از پاریس وارد می کرد و در تجدد افراط داشت به طوری که از مردم شهرمان لقب موسیو گرفت ـ اوّلین مرد عینکی بود که دیده بودم . علاقۀ دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کار های دیگر فرنگی مآبانه مرا در فکرم تقویت کرد . گفتم هست و نیست ، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم می گذارند . این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم بزنیم . قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود . ننه ـ خدا حفظش کند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس می خرید ، ناله اش بلند بود . متلکی می گفت که دو برادری مثل علم یزید می مانید . دراز دراز ، می خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید ؟ در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی دید . بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم سوست ، چون تابلو سیاه را نمی دیدم ، بی اراده در همۀ کلاسها به طرف نیمکت ردیف اوّل می رفتم ، همۀ شما مدرسه رفته اید و می دانید که نیمکت اوّل مال بچّه های کوتاه قد است . این دعوا در کلاس بود ، همیشه با بچّه های کوتوله دست به یقه بودم امّا چون کمی جوهر شرارت داشتم ، طفلکیها ، همکلاسان کوتاه قد و خپل از ترس کشمکش و لوطی بازی های خارج از کلاس تسلیم می شدند امّا کار به این جا پایان نمی گرفت . یک روز معلّم دم در مدرسه ، یک کشیدۀ جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچّه ها رسید . همین طور که گوشم را گرفته بود و از شدت درد ، برق از چشمم پریده بود ، آقا معلّم دو سه فحش چارواداری به من داد و گفت : « چشمت کوره ؟ حالا دیگه آدمو تو کوچه می بینی و سلام نمی کنی ! » معلوم شد دیروز آقا معلّم از آن طرف کوچه رد می شده ، و من او را ندیده ام ، سلام نکرده ام ، ایشان هم عمل را حمل بر تکبّر گذاشته و مرا ادب کرده است . در خانه هم بی دشت نبودم . غالباً پای سفرۀ ناهار یا شام بلند می شدم چشمم نمی دید ، پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزۀ آب می خورد . یا آب می ریخت یا ظرف می شکست . مادرم شماتتم می کرد و می گفت به شتر افسار گسیخته می مانی ؛ شلخته و هر دم بیل و هپل و هپو هستی ؛ جلو پایت را نگاه نمی کنی . شاید چاه جلویت بود . بدبختانه خودم هم نمی دانستم که نیمه کورم . خیال می کردم همۀ مردم همین قدر می بینند ! لذا فحشها را قبول داشتم . در دلم خود را سرزنش می کردم که « با احتیاط حرکت کن ؛ این چه وضعی است ؟ دائماً یک چیزی به پایت می خورد و رسوایی راه می افتد . » اتفاق های دیگر هم افتاد ، در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم ، مثل بقیۀ بچّه ها پایم را بلند می کردم نشانه می رفتم که به توپ بزنم امّا پایم به توپ نمی خورد ، بور می شدم ؛ بچّه ها می خندیدند ؛ من به رگ غیرتم برمی خورد . دردناکترین صحنه ها یک شب نمایش پیش امد . یک کسی شبیه غلامحسین شعبده باز به شیراز آمده بود . گروه گروه مردان و زنان و بچّه ها برای دیدن چشم بندی های او به نمایش می رفتند . سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود . یک بلیت مجانی ناظم مدرسه به من داد . هر شاگرد اوّل و دومی یک بلیت مجانی داشت . من از ذوق بلیت در پوستم نمی گنجیدم . شب راه افتادم . جایم آخر سالن بود . چشم را به سن دوختم ،

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 65صفحه 12