مجله نوجوان 65 صفحه 13

خوب باریک بین شدم . یارو وارد سالن شد ، شامورتی را درآورد ، بازی را شروع کرد . همۀ اطرافیان من مسحور بازی های او بودند . گاهی حیرت داشتند ، گاهی می ترسیدند ؛ گاهی می خندیدند و دست می زدند امّا من هر چه چشم را تنگتر می کردم و به خودم فشار می آوردم . درست نمی دیدم . اشباحی به چشمم می خورد امّا تشخیص نمی دادم که چیست و کیست و چه می کند . رنجور و وامانده دنباله رو شده بودم و از پهلو دستی ام می پرسیدم چه می کند . یا جوابم را نمی داد یا می گفت : « مگر کوری نمی بینی ؟ » آن شب من احساس کردم که مثل بچّه های دیگر نیستم امّا باز نمی فهمیدم چه مرگی در جانم است فقط حس می کردم که نقصی دارم و از این احساس غم و اندوه سختی وجودم را گرفت . بدبختانه یک بار هم کسی به دردم نرسید . تمام غفلتهایم را که ناشی از نابینایی بود ، حمل بر بی استعدادی و مهملی و ولنگاری ام کردند . خودم هم با آن ها شریک می شدم . با آن که چندین سال بود شهرنشین بودیم ، خانۀ ما شکل دهاتی اش را حفظ کرده بود . همان طور که در بندر یک مرتبه ده دوازده نفر از صحرا می آمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهمان لنگر می انداختند و چندین روز در خانۀ ما می ماندند در شیراز هم این کار را تکرار می کردند . پدرم از بام افتاده بود ولی دست از کارش بر نمی داشت . با آن که خانه و اثاث به گرو و همه به سمساری رفته بود ؛ مهمان داری پایان نداشت . هر بی صاحب مانده ای که از جنوب راه می افتاد ، سری به خانۀ ما می زد . خداش بیامرزد . پدرم دریا دل بود . در لاتی کار شاهان را می کرد ، ساعتش را می فروخت و مهمانش را پذیرایی می کرد . مهمانی هر چند وقت یکبار به دیدن ما می آمد که پیرزنی کازرونی بود . کارش نوحه سرایی برای زنان بود . روضه می خواند . اتفاقاً شیرین زبان و نقّال هم بود . ما بچّه ها خیلی او را دوست داشتیم . وقتی می آمد کیف ما به راه بود . شبها قصّه می گفت . گاهی هم تصنیف می خواند و همه در خانه کف می زدند . چون با کسی رودربایستی نداشت ، رک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می گفت . ننه ، خیلی او را دوست داشت . خلاصه مهمان عزیزی بود . البته زادالمعاد و کتاب ها را در یک بقچه می پیچید . یک عینک هم داشت ؛ از آن عینک های بادامی شکل قدیم البته عینک ، کهنه بود که فرامش شکسته بود امّا پیرزن کذا به جای دستۀ فرام ، یک تکه سیم سمت راستش چسبانیده بود و یک نخ قند را می کشید و چند دور ، دور گوش چپش می پیچید . من شیطنت کردم و روزی که پیرزن نبود ، رفتم سر بقچه اش . اوّلاً کتابهایش را به هم ریختم . بعد برای مسخره از روی بدجنسی عینک موصوف را از جعبه اش درآوردم . آنرا به چشم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم . آه ، هرگز فراموش نمی کنم . برای من لحظۀ عجیب و عظیمی بود ! همین که عینک به چشم من رسید . ناگهان دنیا برایم تغییر کرد ؛ همه چیز برایم عوض شد . یادم می آید که بعد از ظهر یک روز پاییز بود . آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود ، برگ درختان مثل سربازان تیر خورده ، تک تک می افتادند . من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمی دیدم ناگهان برگها را جدا جدا دیدم . من که دیوار مقابل اتاقمان را یک دست و صاف می دیدم حالا آجرها را تک تک می دیدم . نمی دانید چه لذتی یافتم . مثل آن بود که دنیا را به من داده اند . هرگز آن دقیقه و آن لذّت تکرار نشد ، هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت . آن قدر خوشحال شدم که بی خودی چندین بار خودم را چلاندم ؛ ذوق زده بشکن می زدم و می پریدم . احساس کردم تازه متولد شده ام . عینک را برداشتم و در جلدش گذاشتم . به ننه هیچ نگفتم . فکر کردم اگر یک کلمه بگویم ، عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد . می دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانۀ ما برنمی گردد . قوطی را در جیب گذاشته به مدرسه رفتم . بعد از ظهر بود ، کلاس ما ، در ارسی قشنگی جا داشت . خانۀ مدرسه از ساختمانهای اعیانی قدیم بود . یک نارنجستان بود . اتاق های آن بیشتر آیینه کاری داشت . درس ساعت اوّل تجزیه و ترکیب عربی بود . معلّم عربی ، پیرمرد شوخ و نکته گویی بود که نزدیک نیم قرن و نیم از عمرش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 65صفحه 13